همخانهها! شهرما خانهما
آشغال میریزی؟ آب دهانت را گلوله میکنی و پرتاب میکنی؟ دستت که روی بوق ماشین میرود ول کن نمیشوی و تا بوق و مغز مردم را نسوزانی دست برنمی داری؟ عادت کردهای ساقههای پر گل سبزی خوردن را جلوی چارچوب در خانه پاک کنی و بعد هم تهمانده آن را گلوله کنی و توی جوی آب خیابان بیندازی؟
دوست داری از درختان خیابان، توت بچینی حتی اگر خوردن توتهای سفید و درشت و آبدار به بهای شکستن چند شاخه درخت تمام شود؟ راحتتری نانهای ریز تهسفره را از پنجره خانه توی کوچه بتکانی و کلی به خاطر بنده خوب خدا بودن ذوق کنی که داری به مورچهها و پرندهها غذا میرسانی؟ موهایت را که شانه میکنی تارهای بلند و مزاحم گیرافتاده در لابهلای دندههای آن را از لب پنجره اتاق به دست باد بسپاری؟
کیسه جاروبرقی را داخل یکی از باغچههای کوچه خالی میکنی؟ حس نداری در کیسه زباله را یک گره بزنی و تا سر کوچه ببری و داخل سطلهای بزرگ زباله بیندازی، برای همین آن را کنار در خانه همسایه رها میکنی و وقتی چند ساعت بعد گربهها و کلاغهای محل که سر استخوانی از کیسه زباله پیدا کردهاند به جان هم افتادند میخندی؟ اصلا بعضی وقتها دلت میخواهد تمام عقدههای دلت را با شکستن لامپهای بیحباب خیابان باز کنی یا مثلا مشتی یا لگدی به کیوسکهای تلفن بزنی تا مگر خراب شود و مامورانی که فکر میکنی اصلا کار نمیکنند برای تعمیرش کمی به زحمت بیفتند؟ اگر واقعا چنین آدمی هستی یا رگههایی از این احساس، گاه و بیگاه گریبانت را میگیرد دیگر شک نکن که فقط در شهر ساکن هستی بدون آنکه از آداب زندگی در آن باخبر باشی.
یک مساوی است با یک
تو هر که باشی فقط یک سهم داری، یک سهم از هوا، از خیابان، از اتوبوس، از تاکسی، از پیاده رو، از آسمان و از زمین، اما چرا سهم دیگران را هم میخواهی؟ میگویی نمیخواهی اما من میگویم میخواهی. اگر تو از خیابان و پیادهروهای شهر فقط یک سهم داشته باشی دیگر راه را بند نمیآوری و وقتی کسی اعتراض کرد، صدایت را در گلویت نمیاندازی و از اعتراض آنها ناراحت نمیشوی، اگر تو از هوای شهر فقط یک سهم داشته باشی ماشین پر دودت را در خیابانها نمیتازانی و برای تعمیرش تعلل نمیکنی، اگر تو از فضای سبز شهر فقط یک سهم داشته باشی راضی نمیشوی تمام گلهای کاشته شده در میدان نزدیک خانهات را شبانه از ریشه دربیاوری و در باغچه خانهات بکاری و وقتی کسی اعتراض کرد، بگویی مردم که از زیبایی چیزی سرشان نمیشود، پس میبینی که تو اعتقادی به سهم برابر نداری!اگر تو از خیابان و پیادهروهای شهر فقط یک سهم داشته باشی دیگر راه را بند نمیآوری و وقتی کسی اعتراض کرد، صدایت را در گلویت نمیاندازی و از اعتراض آنها ناراحت نمیشوی، اگر تو از هوای شهر فقط یک سهم داشته باشی ماشین پر دودت را در خیابانها نمیتازانی و برای تعمیرش تعلل نمیکنی
شهر ما خانه ما، بله یا خیر؟
شعارش مربوط به خیلی وقت پیش است زمانی که خیلی از ما بچههای کوچکی بودیم، اما معنایش هنوز هم قشنگ است، شهر ما خانه ما. خانه میتواند بهترین جای دنیا باشد، میتواند به آدمها انرژی بدهد و غم و غصهها را به دست فراموشی بسپارد حتی میتواند مرهم دلتنگیها باشد، شاید خانه خیلی از ماها اینگونه باشد، اما شهر محل زندگی کدامیک از ما چنین خصوصیاتی دارد؟ حتما هیچ کداممان چون پیش دل هر کسی که مینشینی از در و دیوارهای آزاردهنده شهر که روح و اعصاب را میجود و طعم زندگی را به تلخی میبرد حرف میزند. پس معلوم است شهر ما خانه ما نیست شاید بیشتر شبیه اقامتگاه اجباری باشد که چون در آن به دنیا آمدهایم و چون پدر و مادرمان اهل آنجا بودند و شاید به آن کوچ کردهاند در آن زندگی میکنیم.بیشتر شهرهای ما خوره دارند. خورههایی از جنس آلودگی صوتی و تصویری و از جنس آلودگیهایی که اعصاب را فرسوده میکنند. طراحی شهرهایمان زیبا نیست پس نمیتواند آدمها را یاد زیباییهای زندگی بیندازد، حتما این همه زشتی محصول تصمیمهای نازیبای مسوولان شهر است، اما میدانیم که خود ما هم در تولید زشتیها دستی بلند داریم؟
در نظر خیلی از ما آشغال چیزی است که باید از خودمان دورش کنیم، بهتر است زبالهها فاصلهشان با ما زیاد باشد پس آنها را پرت میکنیم حالا اینکه بعد از پرت کردن زبالهها آنها به کجا اصابت میکنند و چه سرنوشتی دارند به ما مربوط نمیشود، میخواهد این زباله رها شده جلوی خانه همسایه بیفتد، میخواهد راهی جویهای آب شود، میخواهد داخل اتوبان غلت بزند و با باد به این طرف و آن طرف بپرد یا راهی رودخانهها و دریاها شود و به حلقوم آبزیان فرو برود، دیگر تصمیم با زباله است.
این فقط یک طرف ماجراست یعنی خلق زبالههایی که آلودگی بصری میآورند، اما طرف دیگر ماجرا، آلودگیهایی است که آنها را با گوشهایمان میشنویم. یکی داد میزند، یکی مراسم جشن و عزایش را به کوچه و خیابان میکشاند، بچهها با داد و فریاد در کوچههای تنگ و پر ازدحام دنبال توپی پلاستیکی میدوند، آن یکی دزدگیر ماشینش ساعتها صدا میکند و او حال بلند شدن و سرکشی کردن به آن را ندارد، همسایهها دعوای شبانه راه میاندازند و آنقدر جیغ میکشند تا کل اهالی خیابان خبردار شوند، ماشینهای اسپرت شده هم که موسیقی را برای تمام عابران پیاده و سواره خیابانها پخش میکنند. حالا به نظر شما در این شهر میتوان به آرامش رسید؟ آیا ما برای این سوال که شهر ما خانه ماست یا خیر، پاسخی غیر از «نه» داریم؟
تربیت خانوادگی داریم یا نداریم؟
خانواده همه چیز ماست، تمام عشق ما تمام آرزوهای ما و منشأ بسیاری از دانستههای ما. میگویند وقتی آدمها به دنیا میآیند مثل یک لوح سفیدند که به مرور زمان، خانواده تصمیم میگیرد که چه چیزهایی روی آن نوشته شود پس نوشتن جمله شهر ما خانه ما هم به عهده خانواده است. اما برای اینکه خانواده چیزی به ما یاد بدهد اول خودش باید آن را یاد گرفته باشد لذا پدری که خودش منشأ آلودگیهای صوتی است و مادری که سرچشمه آلودگیهای بصری و زیستمحیطی است، نمیتواند مطلب قابل عرضی برای خانواده داشته باشد.شهرنشینیم نه شهروند
حالا خیلی مانده تا شهرنشین شویم حالا خیلیهایمان با اینکه خودمان را جزئی از شهر و شهر را جزئی از وجودمان بدانیم فاصله داریم. کسی که در شهر زندگی میکند، اما با قوانین آن آشنا نیست و به اجرای آنها تن نمیدهد یک شهرنشین است در حالی که اگر این شهرنشین آداب زندگی در شهر را اجرا کند به مقام شهروندی مفتخر میشود.کسی که در شهر زندگی میکند، اما با قوانین آن آشنا نیست و به اجرای آنها تن نمیدهد یک شهرنشین است در حالی که اگر این شهرنشین آداب زندگی در شهر را اجرا کند به مقام شهروندی مفتخر میشود
کسی که به چنین مقامی میرسد دیگر فرصتطلبی نمیکند مثلا به محض دیدن یک جای پارک خالی سرعتش را زیاد نمیکند تا از فرد دیگری که همین تصمیم را دارد جلو بزند، یک شهروند سروصدا ایجاد نمیکند و خواب بعد از ظهر و شبانه همسایهها را مختل نمیکند، او وقتی ساکن آپارتمان است در راه پلهها بلندبلند حرف نمیزند و کفشهایش را بیقید رها نمیکند، البته جامعهشناسان برای شهروندان ویژگیهای دیگری هم در نظر میگیرند، آنها میگویند شهروندان خوی همکاری و خودگردانی دارند و ضمن حفظ هویت خود، در هویتهای جمعی نیز عضو میشوند و برای رسیدن به منافع شخصی و عمومی به انجمنهای مختلف پیوند میخورند.
آنها دارای نقشهای تفکیک شده نیز هستند و از حقوق، امتیازات و مسوولیتهای خود باخبرند و همواره آنها را مطالبه میکنند.
شهروندان در امور عمومی جامعه هم مشارکت میکنند و از حفظ منابع طبیعی تا تعمیر مدرسه محل و آسفالت خیابان برای خود وظیفه قائل هستند. همچنین شهروند در امور جامعه منتقد است، اما در همان حالی که از نهادهای مختلف جامعه انتقاد میکند وقتی هر کدام از آنها در معرض تهدید قرار گرفتند از آنها دفاع نیز میکند. این در حالی است که شهروند همه افراد جامعه را با خود برابر میبیند و قبول میکند که ارزش و اعتبار و هویت همه افراد با هویت او برابر است. حالا که اینها را میدانید به خودتان چه نمرهای میدهید؟
آموزش، آموزش و باز هم آموزش
اگر ما شهروندی امروزی نیستیم نه اینکه آدمهای بدی باشیم یا نخواهیم زندگی خوبی داشته باشیم، نه! ما باید آموزش ببینیم ما هنوز احتیاج داریم که کسی بیخ گوشمان مرتب تکرار کند که شهرنشینها وقتی رشد میکنند میشوند شهروند، ما نیاز داریم تا بدانیم اگر قوانین را رعایت کنیم اول به خودمان و خانوادهمان و بعد به تمام مردم احترام گذاشتهایم و در نهایت نیز همه قانونمداریها به نفع خودمان تمام میشود، اما چه کنیم که این آموزگار مهربان را کمتر در کنار خودمان داریم.
ما باید به کودکان و نوجوانانمان به این چشم نگاه کنیم که آنها در آیندهای نزدیک وارثان شهر و مدیران تصمیمگیر آن خواهند بود یعنی کسانی که بیش از همه به اعتماد به نفس و خلاقیت احتیاج دارند و لازم است بدانند زندگی در شهر، قوانین خاص خودش را دارد و رعایت کردن آنها موجب رسیدن به آرامش میشود.
در واقع باید کودکانمان را مسوول بار بیاوریم و حس بیقیدی نسبت به سرنوشت شهر و مردم را از آنها دور کنیم و نگذاریم هیچ وقت این ذهنیت در آنها شکل بگیرد که مثلا اگر ما روی زمین آشغال نیندازیم پس تکلیف رفتگران چه میشود که با تمیز ماندن خیابانها بیکار میشوند! در این میان نقش مدرسه را نباید فراموش کرد چون مدرسه یک جامعه کوچک است و کلاس درس شبیه یک آزمایشگاه که در آن دانشآموزان به همراه معلمانشان، عقاید و رفتارهای شهروندی را همراه با هم بررسی میکنند.
بزرگترها هم نیاز به آموزش دارند، همان کسانی که شاید در دوران کودکی کسی نبوده تا آموزش آنها دغدغهاش باشد، برای همین لازم است تا به بزرگسالان نیز آموزش داده شود تا آنها نیز به این نتیجه برسند که همکاری و کار گروهی، تصمیمگیری به سبک شورایی، روی آوردن به استدلال و نقادی و درگیر شدن در فعالیتهای محلی کارهایی است که حس شیرین شهروند بودن و مشارکت در سرنوشت خود را به افراد تزریق میکند.
پس بیایید باور کنیم که اندیشه ما زندگیمان را میسازد و طرح اولیه نابودی یا آبادانی شهر در ذهن ما ریخته میشود برای همین است که هر چه زودتر همه ما باید پوست بیندازیم و از پوسته بیاعتناییمان در آییم و یکبار برای همیشه این تصمیم را بگیریم که میخواهیم در شهری که برای خودمان است با همخانههای دیگرمان درست مثل اعضای یک خانواده رفتار کنیم.
بخش اجتماعی تبیان
منبع : جام جم/مریم خباز
لینکهای مرتبط :