برکه ای که دریا شد
مرا می شناسی ؟ من غدیر ، آن آشنای دور روزهای گذشته . آن روزها من برکه ای نا آشنا و گمنام، در انزوای دور دست بیابان بودم که با زنگ شتران رهگذار از خواب بر می خاستم ؛ تا بی هیچ هیاهویی ، کاروانیان تشنه را از دل خویش جرعه جرعه آب بنوشانم .
ای مرد خدا ، تو آن روز از کجا آمده بودی که جای پایت روی شن های داغ بیابان ، بوی رویش و رشد می داد ؟ به من بگو تو روحت را در کدام باران شسته بودی که از دل من زلال تر بود ؟
می گویند تصویر آسمان تنها در آب می افتد ، پس تو چقدر گریسته بودی ! که آسمان در چشم های تو پناه گرفته بود ؟ امام من... هرگزنتوانستم به چشم هایت خیره شوم ؛ ترسم از این بود که شاید بخار شوم . به من گفته بودند که نباید به آفتاب خیره خیره نگاه کرد ،یادم هست ؛تو را که دیدم با انبوه آبی که در دل داشتم ، تشنه شدم ؛ مگر قبل از من ، در راه برکه ای بود که تو را این چنین سیراب می نمود ؟ دستان تو شاید ابرهای آبستن باران بود که چون به ابر دستان محمد صلوات الله علیه گره خورد . بارانی از مهربانی های پاک شد،که غبار سالها درد را از دلها شست .