تبیان، دستیار زندگی
اگر به من و شما بگویند: «چند شهید مظلوم و گمنام را نام ببرید». اسم چه کسانی را می‌آوریم؟ همت، باکری، مصطفی کاظم زاده، سید محمد هاتف، سعید طوقانی، ؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چند تا شهید گمنام می‌شناسید؟


اگر به من و شما بگویند: «چند شهید مظلوم و گمنام را نام ببرید». اسم چه کسانی را می‌آوریم؟

همت، باکری، مصطفی کاظم زاده، سید محمد هاتف، سعید طوقانی، بچه محل‌های خودمان یا ...

اصلاً شهید گمنام و شهید مظلوم از نظر ما کیست و چیست!؟

من جوابی برای این سوال ندارم، بجز خاطره‌ای.


 شهید گمنام

سه‌شنبه سوم خرداد، پنج‌شنبه پنجم خرداد 1362 سوریه – دمشق

به همراه بقیه‌ی بچه‌ها عازم زینبیه شدیم. پس از زیارت حضرت زینب (س) سری به گورستان کنار حرم زدم. مزار «دکتر علی شریعتی» در آن‌جا بود. آن‌چه نظرم را جلب کرد، نوشته‌ی جلوی در گورستان بود:

«من افتخار می‌کنم که مقلد خمینی کبیر هستم. دکتر علی شریعتی».

در گورستان قدم می‌زدم و با نگاه به سنگ قبرهای سفید و مرمر که روی بیشترشان آیه‌ی «یا ایتها النفس المطمئنه ...» حک شده بود، به عاقبت خودم فکر می‌کردم که چه خواهد شد و چگونه خواهم مرد؟ آیا من هم شهید خواهم شد یا این که طوری می‌میرم که از حک آن آیه هم بر قبرم امتناع کنند!؟

دو نفر که لباس عربی به تن داشتند، وارد گورستان شدند. با دیدن من، در جا خشکشان زد. نگاهی به همدیگر انداختند. ترس در وجودم دوید. هیچ‌کس جز من و آن دو در گورستان نبود. مثل این که باید یکی از آن قبرها را برای خودم رزرو می‌کردم!

چشمانشان را که گرد شده بود، به من دوختند و به عکس امام خمینی که بر سینه‌ام آویخته بود. خودم را برای درگیری آماده کردم. صلواتی در دل فرستادم و قرص و محکم در چشمانشان زل زدم. مشت‌هایم را گره کردم و خودم را کنترل کردم.

یکی از آن‌ها جلو آمد و در حالی که اطراف را می‌پایید تا کسی شاهدمان نباشد، چشمش را به تصویر خندان امام دوخت و گفت:

- انت ایرانی؟ (تو ایرانی هستی؟)؟

- نعم، انا ایرانی ... لماذا؟ (بله من ایرانی هستم. چه طور مگه؟)؟

ناگهان آن یکی هم جلو آمد. هر دوتایی به تندی نزدیکم شدند و شروع کردند به بوسیدن عکس امام و لباس من. از تعجب مات مانده بودم. در حالی که نمی‌توانستند خود را کنترل کنند و اشکشان جاری بود، به عربی می‌گفتند:

- ما دوست داران امام و پاسدارانش هستیم.

کم مانده بود گریه‌ام بگیرد. با اصرار فراوانی که کردند، فهمیدم می‌خواهند با آن‌ها عکس بگیرم؛ در حالی که رعایت احتیاط را می‌کردند و نمی‌دانم چرا می‌ترسیدند کسی آن‌ها را ببیند، چند عکس با هم گرفتیم. چند عکس هم از تصویر امام گرفتند. دقایقی همان‌طور به عکس امام زل زده بودند و می‌گریستند.

- حمید، اون چهار نفر بحرینی که باهاشون اومدیم دفترتون یادته؟

گفتم: «مگه می شه اونارو یادم بره»؟

- همشون شهید شدند ...

پرسیدم: «اهل کجا هستید؟».

گفتند: «بحرین.».

وقتی علت ترسشان را پرسیدم، گفتند:

اگر بفهمند ما زائران بحرینی با شما ایرانی‌ها صحبت می‌کنیم، هنگام برگشتن به کشور اذیتمان می‌کنند.

خیلی اصرار کردند که به هتلشان بروم، اما آن دلیلی را که خودشان گفتند، عنوان کردم که قبول کردند. پس از این که مجدداً تصویر امام را غرق بوسه کردند، از هم خداحافظی کردیم.

تابستان 1377 تهران – مرکز اسناد انقلاب اسلامی

یکی از دوستان لبنانی‌ام تلفن زد و گفت که در تهران است. قرار شد بیاید محل کارم در «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» نزدیک میدان تجریش. برای ناهار آمد.

چهار نفر دیگر همراهش بودند. چهار جوان که دو نفرشان لباس روحانی به تن داشتند. خوش چهره و خوش برخورد. وقتی آن‌ها را معرفی کرد، برایم جالب‌تر شد.

هر چهار نفر اهل بحرین بودند و شیفته‌ی انقلاب اسلامی ایران، امام خمینی و حضرت آیت الله خامنه‌ای.

تا بعد از ظهر با هم بودیم. مقداری کتاب و جزوه که در دسترس داشتیم همراه با تصاویر و پوستر درباره‌ی انقلاب، امام و آقا بهشان دادیم تا به عنوان سوغات از سفر ایران، برای دوستانشان که می‌گفتند خیلی هستند و آرزویشان این است که روزی به ایران بیایند، ببرند.

روبوسی کردیم و خندان و شادمان از آشنایی با آن‌ها و یافتن چند دوست جدید، خداحافظی کردیم.

رفتند.

یک ماه نشد که دوست لبنانی‌ام از بیروت زنگ زد و گفت:

- حمید، اون چهار نفر بحرینی که باهاشون اومدیم دفترتون یادته؟

گفتم: «مگه می شه اونارو یادم بره»؟

- همشون شهید شدند ...

- چی؟

- هیچی، همشون شهید شدند.

- آخه چه طور؟ چی شد؟

- چند روز بعد از این که از شما خداحافظ کردند و رفتند، وقتی داشتند وارد بحرین می‌شدند جلوشون رو گرفتند و توی وسایلشون عکس‌های امام و آقا رو پیدا کردند.

- خب!

- خب هیچی دیگه! همشون رو اعدام کردند!...

روحشان شاد و یادشان گرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


نویسنده : حمید داوود آبادی