تبیان، دستیار زندگی
چوپان از کنار کوه می گذشت که صدای آوازی شنید. آوازی زیبا. چوپان به کوه نگاه کرد. یعنی چه کسی می تواند باشد؟ و دوباره همان آواز...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سوادکوه

سوادکوه

چوپان از کنار کوه می گذشت که صدای آوازی شنید. آوازی زیبا. چوپان به کوه نگاه کرد. یعنی چه کسی می تواند باشد؟ و دوباره همان آواز...

درس می دهد دلم

چشمه ی زلال را

سبزه و گل و درخت

میوه های کال را

دوست دارد این زمین

سبز و سبزتر شود

آسمان، پرنده ابر

باسوادتر شو

چوپان از کوه پرسید: چه آواز قشنگی می خوانی. ولی یک سوال. کوه به چوپان نگاه کرد و مه را از کنار چشمش کنار زد:

بپرس

چوپان لباسش را به خودش پیچید. روی تخته سنگی نشست و به بالای کوه نگاه کرد. پرسید: واقعاً فکر می کنی که گل ها می توانند باسواد باشند؟ می توانند درس های تو را یاد بگیرند؟

البته که می توانند. حتی خاک، سنگ، خارها و هرچه فکر می کنی می تواند باسواد باشد..

هاه هاه

صدای قهقهه چوپان در دل کوه پیچید. او می خندید و دستانش را به شکمش گرفته بود و صدای خنده اش هر لحظه بلندتر می شد. اشک به چشمان مرد نشست. از بس خندیده بود چشمانش سرخ شد. بعد ایستاد و گفت: پاییز است. هوا دارد سرد می شود. همه گل ها و گیاهان و دشت دارند می خوابند، آن وقت تو فکر می کنی این ها صدای تو را می شنوند؟

کوه باز هم لبخند زد. چوپان خسته شد و گفت: خوب بهتر است من بروم. باید به گوسفندانم برسم.

کوه لبخندی زد و گفت: باشد به گوسفندانت برس.

چوپان هر روز از کنار کوه می گذشت و به آواز کوه گوش می داد.کوه آواز می خواند. چوپان به هرجا نگاه می کرد چیزی نمی دید. دشت خاموش بود. فقط صدای گوسفندان و زنگوله هایشان را می شنید. بعضی وقت ها با خودش فکر می کرد چه کوه عجیب و نادانی. گاهی دلش برای کوه می سوخت.

زمستان آمد. چوپان هر روز از پشت پنجره به کوه خیره می شد. کوه زیبا بود. گاهی مه روی صورت کوه می نشست و چوپان حس می کرد که کوه عینک زده است. برف روی سر کوه نشسته بود.

یک روز چوپان صبح زود به سراغ کوه رفت. پاهایش در برف فرو می رفت. به کنار کوه که رسید دوباره همان اواز را شنید. به کوه سلام کرد. کوه جواب سلامش را داد: می بینم که مثل پیرمردها سرت سفید شده اما....

کوه خندید و گفت: اما من می دانم که بالاخره می فهمی که درس ها ی من نتیجه می دهد.

چوپان در حالی که دست هایش را هو می کرد تا گرم شوند گفت: زمستان است. بگیر کمی بخواب. خسته می شوی. هیچ کس صدای تو را نمی شنود. همه خواب هستند. به خاطر خودت می گویم... چوپان چشم هایش را باز کرد و خمیازه ای کشید. صبح زود نور آفتاب به صورتش خورد. بلند شد و از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد. باید گوسفندان را به چرا می برد اول صبح چوبش را برداشت. امروز دلش می خواست به سمت کوه برود. آن جا علف های قشنگی روییده بود.

صدای گوسفندان و صدای زنگوله هایشان گوش چوپان را نوازش می داد. چوپان از دور به کوه سلام داد. کوه هم سلام کرد و چوپان روی سنگی نشست. نی اش را به دهان گرفت. به گل ها، سبزه ها و سنگ ها نگاه کرد و نی زد. کوه آوازش را شروع کرد. صدای آواز چوپان با صدای آوازهای دیگر درهم آمیخت. چوپان شگفت زده شد. صدای آوازها بلند شد. چشمه می خواند. گل ها می خواندند. سنگ ها می خواندند. علف ها تکان می خوردند و تکرار می کردند. پرنده ها چه چه می زدند و سرود می گفتند. و کوه بلندتر از همه می خواند:

دوست دارم این زمین

باسوادتر شود...

چوپان شگفت زده دهانش باز مانده بود. به چشمه نگاه کرد. چشمه ها قل قل می کرد و شعر می خواند. گنجشک بال می زد، چه چه می گفت. زمین نرم می خواند. گل ها لبخند می زدند. چوپان کلاهش را از سر برداشت و به کوه گفت: نمی توانم بفهمم آخر چطوری این ها باسواد شدند؟

کوه گفت: آن ها به ظاهر خواب بودند اما صداهای مرا می شنیدند. من آن قدر برای آن ها تکرار کردم تا یاد گرفتند و بعد این که آن ها در این مدت مشق می نوشتند.

چوپان بهت زده پرسید: چه طور؟

کوه گفت: شیارهای روی تن من، این خط ها که می بینی مشق شب رودها و چشمه ها هستند. باد با حرکت آرام خود در بین چمن ها خط می کشد و شعر زیبایی را بر دامن آن می نویسد. از این بالا نگاه می کنم گل ها را می بینم که با شکل ها و رنگ های مختلف در دامن من درس محبت و شکر را نوشته اند و ابرها تکه تکه بر آسمان بخشش را می نویسند.

صدای گوسفندان چوپان بلند شد: بع بع...

چوپان می خندید. چه قدر این باسواد شدن قشنگ بود. چوپان به کوه نگاه کرد و گفت: آفرین کوه باسواد. آفرین معلم عزیز. من تو را خوب نمی شناختم تو یک معلم خوبی.

سوادکوه

بعد نی اش را روی لب هایش گذاشت و گفت: من هم دلم می خواهد باسواد شوم. به من هم یاد بده...

کوه، چوپان، دشت، گل ها، پرنده ها، چشمه ها، خاک و ... همه و همه با هم شعر می خواندند و شاد بودند. از آن به بعد اسم این کوه قشنگ را سوادکوه گذاشتند.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:کیهان بچه ها

مطالب مرتبط:

دوستی 

کروکودیلی به نام ابر سفید

اطلاعات لطفاً!

پیرمرد لبو فروش

میهمان آن شب ما

کوهنورد 

غازی خان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.