شهر من اینجوری نبود
فکر کردم عینک آفتابی گذاشته ام که شهر را خاکستری می بینم ، ولی نه عینکم که اینجاست ، روی بینی ام هم سنگینی عینک را احساس نمی کنم ، پس چرا شهرم را خاکستری می بینم . گاهی اوقات دلم برای یک آسمان آبی ، برای ذره ای اعتماد ، برای ذره ای احترام و برای اندکی معصومیت و یکرنگی تنگ می شود . همه اش تقصیر عینکم است . ولی گوشهایم گواه اند که من دسته های عینکم را روی آنها نگذاشته ام . پس اگر واقعا من عینک تیره به چشم ندارم ؛ چرا شهر من این همه خاکستری است ؟
هیچ کس نمی تواند منکر آن شود که پول چیز خوبی است، اما گاهی اوقات قیمت آدم ها در مقابل همین پول، نزول چشمگیری می کند . مردم چنان پول هایشان را می شمرند و چنان برای گرفتن پول از دستان هم حرص می خورند و طمع می ورزند و دروغ می گویند و قسم می خورند و چانه می زنند، که باعث تعجب می شود.
و در آخر علیرغم دقت فراوانی که در خرید کالایی به خرج می دهم، گردنم زیر بار کلاه گشادی که به سرم رفته ، خم می شود.
در خانه و سرپناه جدیدمان نشسته ایم ، خوشحال و راضی از اینکه بالاخره صاحب خانه شدیم، ولی با حیرت می بینیم که سقف حمام چکه می کند . پنجره ها دو جداره نیستند و اصوات و هیاهوی خیابان ها و بوق های ممتد اتومبیل ها بی تعارف و بی دعوت مدام به درون خانه می ریزند و گوشهایمان نزدیک است منفجر شود . پیگیری می کنیم. می بینیم سازنده پول زیادی لازم داشته و اگرچه کمترین تخفیفی در بهای خانه نداده ولی سعی کرده حداکثر صرفه جویی را از مصالح گرفته تا هزینه پیمانکاران ، اعمال کند . خدایش بیامرزاد .
در میان سایت ها می گشتم و به هر وبلاگ و وب سایتی که در مقابلم قرار داشت سرک می کشیدم ، تا اینکه گذرم به وب سایتی با این مضمون افتاد که سقط جنین در جامعه غوغا می کند. در دیدار از وب سایت های مربوط به این فاجعه هول انگیز ، آنقدر آمار و ارقام بلند و بالا و باور نکردنی خواندم و آنقدر عکس جنینی که در جوی یک خیابان پر رفت و آمد افتاده بود قلبم را خراش داد ، که چشمانم تا مدتها می گریست و قلب خراشیده ام تا مدتها می سوخت ............
و فراموشی عجب چیز خوبی است خدایا شکرت !
پسر یکی از آشنایانم سنش از سی و پنج سال هم بیشتر است ولی هنوز ازدواج نکرده . ظاهرا قصد ازدواج هم ندارد . به او برمی خورم و در میان احوالپرسی های معمول از او می پرسم :پس کی انشااله شیرینی ازدواج شما را می خوریم و او که انگار بی ربط ترین و عجیب ترین سخن دنیا را شنیده ، می گوید : ازدواج ؟ توی این شرایط ؟ من که هنوز کار ندارم ! من بدون پارتی چطور می تونم کار پیداکنم که بخوام ازدواج کنم ! اصلا" ازدواج چیه ؟ ما که راحتیم !!!
از شنیدن جمله "ما که راحتیم" آنقدر دلم می گیرد و آنقدر دلم می سوزد که خدا می داند . چرا امیال جنسی جوانان نیز در خیابان ها قابل تامین شده طوری که حتی جای ازدواج را هم برای بسیاری از آنان پر کرده است و آنها بدون ازدواج هم ، این همه راحتند .
از سوی دیگر مدام آمار طلاق در مقابل چشمانم بالا و پایین می رود ، ببخشید.... فقط بالا می رود !
آخر مگر چند جوان توانسته اند با وجود چنین شرایطی ازدواج کنند که حالا می شنویم در مقابل سه یا چهار طلاق تنها و تنها یک ازدواج ثبت می شود . چرا، کی و چگونه بنیان خانواده ها این همه سست شد . یکی می گوید تاثیر رسانه های بیگانه است . دیگری می گوید شرایط اقتصادی ، آن یکی می گوید بیشتر طلاق ها به دلیل اعتیاد یکی از طرفین است . ولی برای من مهم نیست که علت این واقعه شوم در شهرم چیست ، برای من مهم است بدانم قصه این آدم ها و قصه فرزندانشان و قصه فردای شهر من با وجود این همه طلاق ، چه خواهد شد .
راستی شنیدم شرایط ازدواج حتی با داشتن تمامی شرایط ، آنقدر سخت شده که پوست خانواده ها و عروس و داماد حسابی کنده می شود . با محاسبات من مبلغ مهریه ها را فقط ثروتمندترین مردان جهان می توانند بپردازند و قیمت جهیزیه ها سربه آسمان می ساید . آن هم جهیزیه مفصلی که کسانی که پیشتر ازدواج کرده اند با تمام تجملی که در این عرصه به کاربرده اند عینش را در رویا هم نتوانند ببینند .
وقتی در میان دانشجویانم می نشینم و حرف های آن ها را گوش میدهم می بینم ای بابا ، خیلی از همین دانشجویان با وجود اینکه درس می خوانند و تحصیل می کنند ، اما دربغ از ساعتی تامل و تفکر و تعقل . اصلا عقل برای بیشتر ما شده یک دستگاه ضبط ، می توانیم کلی کتاب حفظ کنیم و کلی نمره خوب بگیریم اما دریغ از اینکه ذره ای فکر کنیم . در حالیکه بارها و بارها شنیدیم لحظه ای فکر کردن از هفتاد سال عبادت بهتر است .
با فرزندم در خیابان قدم می زنیم . کوچک است و معصوم . خوشبخت است و روح و فکرش عاری از هرگونه رسوب و سیاهی.
کمی آن طرف تر، یک جرقه کوچک تبدیل به آتش می شود و نزاع سختی میان دو نفر در می گیرد. یکی زنجیر به دست گرفته و دیگر با قفل فرمان اتومبیلش روبروی او ایستاده ، ظاهرا" قصد زدن یکدیگر را دارند و مدام به هم ناسزا می گویند .
و واقعا این چنین ناسزاها و این چنین کلماتی در شان همشهریان من نبوده و نیست ، نمی دانم چگونه و از کی وارد فرهنگ شهر من شده . اندکی که دور می شویم خوشحالم از اینکه کودکم از بمباران ناسزاها گریخته و مصون نگاهش داشته ام
وحشت می کنم سعی می کنم فرزندم را از مهلکه دور کنم تا کلمات رکیک و فحش های آنان را نشود . و واقعا این چنین ناسزاها و این چنین کلماتی در شان همشهریان من نبوده و نیست ، نمی دانم چگونه و از کی وارد فرهنگ شهر من شده . اندکی که دور می شویم خوشحالم از اینکه کودکم از بمباران ناسزاها گریخته و مصون نگاهش داشته ام .اما هنوز چند قدمی بیشتر نرفته ایم که می بینم تمام آن ناسزاها و فحش ها را با بی خیالی و بی غرضی تکرار می کند و انگار که سخن قصاری گفته باشد ، با خودش می خندد .مغزم منقبض می شود . می فهمم هرگز نمی توانم مقابل چشمها و گوشهای او را بگیرم تا این ناهنجاری ها را نبیند و نشنود و الگو برداری نکند.خدا را شکر که به او عقل داده ، شاید بتوانم به او فرق زشتی و زیبایی را یاد بدهم .به هر حال عقل فرزندم فعلا تنها پدیده ای است که می توانم روی آن حساب کنم.
ساعت از نیمه شب گذشته و من پشت چراغ قرمز توقف کرده ام که ناگهان معجزه کوچکی اتفاق می افتد! پشت شیشه یک دسته گل رز قرمز سبز می شود . اما نه این معجزه نیست یک فاجعه است ! در پس این دسته گل صورت خسته و کثیف پسرکی را می بینم که فکر نمی کنم بیش ازده سال داشته باشد . و چه فاجعه ای بیشتر از این که در شهر من کودکی به جای اینکه در این وقت شب خوابیده باشد و در کمال امنیت و آرامش ، رویاهای فردایش را ببیند باید تا پاسی از نیمه شب در خیابان ها کسب درآمد کند .آنقدر این غم بر من سنگینی می کند که ماشینم پنچر می شود .
به خانه بازمی گردم ، خسته ام ، حوادثی را که امروز دیدم نمی توانم باور کنم. آخر تعجب می کنم . شهر من پیش تر ها اینجوری نبود . یادم افتاد ، حتما" تقصیر عینکم است . او باعث شده من همه چیز را این شکلی و به رنگ خاکستری ببینم . اصلا" فردا او را با خود نمی برم !
زهرا امیری
بخش اجتماعی تبیان