تبیان، دستیار زندگی
قرار است از او بنویسم؛ او که شاید آشنای خیلی ها باشد و همین آشنایی، کار را سخت می کند. باید گشت و گشت تا فهمید؛ فهمید که واقعا چطور او که «ممکن است نتواند تاریکی را از بین ببرد، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من خدای عشق و پرستشم

شهید چمران
قرار است از او بنویسم؛ او که شاید آشنای خیلی ها باشد و همین آشنایی، کار را سخت می کند. باید گشت و گشت تا فهمید؛ فهمید که واقعا چطور او که «ممکن است نتواند تاریکی را از بین ببرد، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهد»، آن قدر اوج بگیرد که نه تنها هنرمند، که استاد هنر شود؛ زیرا «هنر آن است که بی هیاهوهای سیاسی و خودنمایی های شیطانی، برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند؛ نه هوا و این، هنر مردان خداست».

این سردار پرافتخار اسلام هر از چند گاهی، یک وقت با دل سپید کاغذ، درد دل می کرد و تکه های وجودش را کف دست آن می گذاشت و همین می تواند الهام بخش باشد. آن چه از این پس داخل گیومه می آید، از زبان یا قلم شهید است.

«ماه رمضان بود؛ روزی یک تومان به من می دادند تا نان برای افطار بخرم. بعد از ظهر، در مسجد، فقیری به من مراجعه کرد؛ از فقر خود گفت و من تنها سکه ام را به او دادم و موقع افطار، بدون نان به خانه برگشتم. کتک مفصلی خوردم و نگفتم که پول را به فقیر داده ام؛ نمی خواستم حتی در غیاب او، منتی بر سرش بگذارم».

---

«شبی تاریک، هنگام بازگشت، در میان برف زمستان، فقیری را دیدم که در سرما می لرزید؛ نمی توانستم برای او جای گرمی تهیه کنم. تصمیم گرفتم که همه شب را مثل آن فقیر در سرما بلرزم و از رخت خواب محروم باشم. این چنین کردم و تا صبح از سرما لرزیدم و به سختی مریض شدم؛ چه مریضی لذت بخشی بود»!

---

نمی دانم می دانید یا نه؟ دیده اید یا نه؟ کارنامه یک شاگرد اول را می گویم که همه نمره هایش 19 و 20 باشد؟ مطمئنم این نمره را دیگر ندیده اید؛ 21! درست خواندید؛ بیست و یک! اصلاً چه ربطی به این مقاله دارد؟ این نمره دکتر است؛ از درس ترمودینامیک از یک استاد سخت گیر. عجایب کارنامه مصطفی به همین جا ختم نمی شد. او یک نمره 18 هم دارد. لابد می گویید 18 که جزء عجایب نیست. درست است؛ به شرطی که جریان مصطفی را نداشته باشد. آن دو نمره کسری به خاطر آن بود که با وجود تأکید استاد، حاضر نشد در جلسه امتحان، کروات بزند!

---

با مخاطبان دانشجو، از اصطلاحات دانشگاهی حرف زدن، خیلی سخت نیست. «درجه استادی»، واژه آشنایی است. تا کسی استاد شود، باید خیلی مراحل را طی کند؛ تدریس، تحقیق، کتاب، مقاله و... .

دانشگاه تگزاس، به سختی کسی را می پذیرفت؛ اما به او پذیرش دادند و جالب این که همان دانشگاه، حاضر شد مصطفی را به عنوان استاد استخدام کند؛ یعنی از همان اول، مصطفی بشود استاد! جالب آن که در همان دانشگاه، پیرمردهایی بودند که پس از سال ها تدریس، هنوز استاد نشده بودند.

ای پاهای من! سریع و توانا باشید. ای دست های من! قوی و دقیق باشید. ای چشمان من! تیزبین و هوشیار باشید. ای قلب من! این لحظات را تحمل کن؛ به شما قول می دهم که پس از چند لحظه، همه شما در استراحتی عمیق و ابدی، آرامش بیابید؛ من دیگر شما را رنج نخواهم داد؛ دیگر به شما بی خوابی نخواهم داد و شما از خستگی، فریاد نخواهید کرد

---

این چند جمله را همکلاسی مصطفی گفته است: از نظر علمی، آن قدر بالا بود که می توانست در لابراتور بل بماند و ارتقا پیدا کند. او می توانست به بالاترین مقامی که هر ایرانی آرزو داشت، دست یابد؛ اما هدف زندگی او خدمت بود. می گفت: چه فایده که حقوق زیاد بگیرم، ولی در دنیا بی عدالتی وجود داشته باشد!

مصطفی می توانست در بهترین نقطه آمریکا زندگی کند و کشتی و هواپیمای شخصی داشته باشد؛ ولی همه چیز را رها کرد و... .

---

«پس از این که مبارزه ما به شکل مسلحانه در آمد، دو سال در اردوگاه های نظامی کشور مصر، دوره های سخت کماندویی را طی کردم. از بین صدها مرد انقلابی که از نقاط مختلف دنیا در آن جا جمع بودند، شاگرد اول شدم؛ سپس مسئولیت اردوگاه کماندویی را برای آموزش دوستان ایرانی ام بر عهده گرفتم».

---

اصلاً زیر و رو کرد! دیگر خجالت نمی کشیدیم؛ بلکه افتخار هم می کردیم؛ مصطفی که آمده بود، به ماها می گفت: شیعیان حسین و دخترها را هم شیعیان زهرا صدا می زد.

---

«بزرگ ترین مدرسه ای که امام موسی صدر در جنوب لبنان و شهر صور بنا کرد، مدرسه ای است به نام صنعتی جبل عامل؛ من هشت سال مدیر این مدرسه بودم. مدرسه به یتیمان و محرومان شیعه متعلق بود که اکثر آنها خانواده هایشان در هجوم اسراییلی ها کشته شده بودند. شاگردان مدرسه آن قدر توانا بودند که من شرط کردم، اگر استاد خارجی پیش این شاگردان امتحان بدهد و موفق شود، او را به معلمی مدرسه می پذیرم».

---

شهید چمران

«بعد از امام موسی صدر، اسم من در صدر لیست سیاه آنان نوشته شده بود. دوستانم خبر می آوردند که در هر نقطه ای برای اسارت من کمین کرده اند. زندگی در شهرهای لبنان، برای من امن نبود؛ زیرا 75 سازمان وجود داشت که هیچ کس نمی دانست کی و کجا یکی از آنها به من ضربه خواهد زد».

---

یکی می گفت که وقتی خودم را رساندم آن جا و سراغ مصطفی را گرفتم، دیدم وسط نیروهایش نشسته و نان خشک را با زور زانو خرد می کند و می خورد.

---

ماکت هایم را کار گذاشتم؛ از دور به نظر می رسید که موشک تاو است. عراقی ها تا آنها را دیدند، شلیک کردند؛ تا یکی دو ساعت بعد که فهمیدند قلابی است و بی خیال شدند. فکر این جایش را نمی کردند که من جای ماکت را با موشک واقعی عوض کنم. تا دیدمش، گفتم: دکتر جان! نقشه مان گرفت؛ هشت تا تانک زدیم.

---

گفتم: شما حالتون خوش نیست؛ مریض شدین.

گفت: نه، خوبم.

گفتم: تب و لرز کردین؟

سرش را انداخت پایین و گفت: نه عزیزم گرسنه ام!

دو روز چیزی نخورده بود؛ همه جا را دنبال غذا گشتم؛ هیچی نبود؛ هیچی یعنی یک ذره خرما یا قند هم نبود. رفتم پیش خانمش گفتم: این جا چیزی پیدا نمی شود؛ بگذاریم برویم داخل شهر؛ گفت: نه.

قایم شده بودم توی انبار؛ بغض کرده بودم و از گونی نان خشک ها، جاهایی که کپک نداشت، می شکستم و می گذاشتم تو سینی؛ گریه ام بند نمی آمد.

---

این هم چند سطری از دکتر، وقتی سوار ماشین است و به سوی دهلاویه می رود:

«ای حیات! با تو وداع می کنم. ای پاهای من! می دانم که شما چابک هستید؛ می دانم فداکارید؛ اکنون می خواهم که در این لحظات آخر، آبروی مرا حفظ کنید.

ای پاهای من! سریع و توانا باشید. ای دست های من! قوی و دقیق باشید. ای چشمان من! تیزبین و هوشیار باشید. ای قلب من! این لحظات را تحمل کن؛ به شما قول می دهم که پس از چند لحظه، همه شما در استراحتی عمیق و ابدی، آرامش بیابید؛ من دیگر شما را رنج نخواهم داد؛ دیگر به شما بی خوابی نخواهم داد و شما از خستگی، فریاد نخواهید کرد».

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

سایت حوزه