
حالا لبخند بزنید
هروقت که ناراحت می شوم، حس می کنم مثل گلی هستم که باید به آن آب داد
مثل رنگین کمانی هستم که رنگ هایش را گم کرده است. وقتی غمگینم روی تختم دراز می کشم. دلم نمی خواهد با کسی حرف بزنم.عروسکم را بغل می کنم.
خیلی چیزها مرا غمگین می کند. وقتی بهترین دوستم اثاث کشی می کند و به خانه ی دیگری می رود، ناراحت می شوم. اما وقتی نامه ای از او به دستم می رسد، خیلی خوشحال می شوم.
وقتی مامان بزرگم می خواهد به خانه ی خودشان برود، غمگین می شوم چون می دانم مدتی نمی توانم او را ببینم. به همین خاطر او را حسابی بغل می کنم. این طوری حالم کمی بهتر می شود.
وقتی همه ی دوستانم به یک تولد دعوت می شوند و کسی مرا دعوت نمی کند، حس می کنم غمگین و تنها هستم. ولی من هم به جایش برای همه ی اسباب بازیهایم جشن تولد می گیرم و احساس بهتری پیدا می کنم.
وقتی ناراحت و غمگینم می توانم به خودم کمک کنم. مثلا پیش پدربزرگ یا مادربزرگم می روم تا درددل کنم. یا خودم را با اسباب بازی هایم سرگرم می کنم. یا به چیزهای خوب روزهای بعد فکر می کنم. یا یک کار خوب برای کسی می کنم.

وقتی که ناراحت و غمگین می شوی، حالت اخم ها و لب های آویزانت را برعکس کن. می بینی که یک لبخند پیدا می شود.
پس حالا همه با هم لبخند بزنیم.
مهدیه زمردکار
بخش کودک و نوجوان تبیان
مطالب مرتبط:
