تولد آدم
فرشته کوچولو خوش حال بود. آهسته بال هایش را باز کرد. جلوتر رفت تا آفریده ی تازه ی خدا را بهتر ببیند. لبخندی زد و به فرشته ی بزرگ گفت:« چه صورت زیبایی دارد؟»
جبرئیل سرش را تکان داد. تبسمی کرد. به آفریده اشاره کرد و گفت:« چه قد بلندی دارد؟» فرشته کوچولو با شادی گفت:« با من دوست می شود؟»
عزازیل* گفت:« ما خیلی بهتر از او هستیم.»
فرشته ها ساکت شدند و به او نگاه کردند. عزازیل جلو رفت و دستی به آفریده کشید و گفت:« این آفریده که از گلی خشک ساخته شده! حتی نمی تواند حرف بزند و تکان بخورد.» فرشته ها ناراحت شدند. ناگهان نوری از آسمان پایین آمد. آهسته دور آفریده را فرا گرفت. آفریده یواش چشمانش را باز کرد و پلک زد. لبخندی زد. فرشته کوچولو رو به فرشته ها کرد و گفت:« ببینید، چشمانش چه قدر قشنگ است.»
آفریده تکانی خورد. بعد پاهایش را تکان داد. برخاست راه رفت و به طرف نور راه افتاد. بعد ایستاد؛ آهسته دستانش را بالا برد؛ رو به نور کرد و گفت: « خدایا از تو متشکرم که مرا آفریدی!»
خدا رو به فرشته ها گفت:« بر او سجده کنید. آدم، این آفریده ی خوب من است.»
فرشته کوچولو اولین باری بود که نام آدم را می شنید. خیلی دوست داشت به او نزدیک شود. فرشته ها جلوتر آمدند و نزدیک آدم شدند و بر او سجده کردند. فرشته کوچولو هم سرش را پایین آورد. خم شد و بر او سجده کرد؛ اما عزازیل ایستاده بود و تکان نمی خورد. فرشته ها ناراحت بودند و نمی دانستند چرا عزازیل به حرف خدا گوش نمی کند. فرشته کوچولو رو به عزازیل کرد و گفت:« تو چرا بر آدم سجده نمی کنی؟»
عزازیل عصبانی شد و گفت:« من بر آدم سجده نمی کنم؛ چون من از او بهترم. من از آتش درست شده ام و او از مشتی گل ساخته شده.» فرشته ها نگران شدند و از دست عزازیل عصبانی شدند.
ناگهان صدایی از آسمان آمد:« دور شو که تو را نبینم، ای ابلیس، ای نافرمان!» بعد صورت عزازیل سیاه و تیره شد. دیگر صورت زیبای فرشته را نداشت.
فرشته ها از او دور شدند. فرشته کوچولو هم از او ترسید و دیگر دوست نداشت او را ببیند.
* عزازیل: نام شیطان و یا ابلیس است.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:ماهنامه ملیکا
مطالب مرتبط: