صد صفحه ای که از«بابانظر» حذف شد
فرزند شهید نظرنژاد معتقد است اگر این ناگفتهها مطرح شود کتاب بابانظر بهتر میتواند گویای ابعاد شخصیتی شهید باشد و ادامه میدهد: فکر میکنم باید صد صفحه به کتاب اضافه شود. صد صفحهای که شامل این خاطرات است
"مرتضی نظرنژاد" فرزند شهید محمد حسن نظرنژاد است. همان شهیدی که کتاب "بابانظر" براساس خاطرات وی نوشته و منتشر شد.کتابی که این روزها مورد استقبال جوانان قرار گرفته است.
آقا مرتضی کارمند اداره کل آموزش و پرورش خراسان است و از لحظه شهادت پدر حرفهای جالبی دارد و معتقد است فرزند چنین پدری بودن حس خوبی است که در زندگی او و خواهر و برادرانش تاثیر داشته است.

وی در مورد کتاب بابانظر میگوید: کتاب بابانظر کتاب خوبی است؛ اما آن طور که باید کامل و جامع نیست و بعضی مطالب در آن گفته نشده است. بعضی خاطرات را خود پدر نگفتند چون موضوعاتی بوده که صلاح دیدند گفته نشود، شهادت پدر و خاطراتی که مربوط به بعد از مصاحبه تا شهادت است هم در کتاب نیامده است.
فرزند شهید نظرنژاد معتقد است اگر این ناگفتهها مطرح شود کتاب بابانظر بهتر میتواند گویای ابعاد شخصیتی شهید باشد و ادامه میدهد: فکر میکنم باید صد صفحه به کتاب اضافه شود. صد صفحهای که شامل این خاطرات است. صحبت هایی هم با آقای خاموشی داشتیم که امیدوارم این امر به زودی اتفاق بیفتد.
از لحظه شهادت پدر که میپرسی مکثی میکند و میگوید: پدرم سال 70 از منطقه جنگی برگشت. تا آن موقع کمتر ایشان را میدیدیم و فقط چند سال قبل از شهادت فرصت داشتیم تا طعم زندگی شیرین با وجود پدر را احساس کنیم که آن هم خیلی زود تمام شد. اما بعد از شهادت انگار بیشتر پدر را در زندگیمان احساس میکنیم. هر وقت جایی گیر می کنیم و مشکلی پیش میآید به طرز عجیبی مشکل حل میشود.
پدرم سال آخر عمرش حال خاصی داشت. انگار میدانست که رفتن نزدیک است.سال 61 بعد از مجروحیت از ناحیه چشم، وقتی چشمش را از دست داد، خواب حضرت امام رضا(ع) را دید که از نحوه شهادتش خبر می دهند و می گویند: علامت شهادت شما موهای سفید سر و صورتتان است.
بعدها مادرم ماجرای این خواب را برای ما تعریف کرد. وقتی شهید شدند 50 سال بیشتر نداشتند اما موی سر و صورتشان سفید شده بود!
پدرم سال آخر عمرش حال خاصی داشت. انگار میدانست که رفتن نزدیک است.سال 61 بعد از مجروحیت از ناحیه چشم، وقتی چشمش را از دست داد، خواب حضرت امام رضا(ع) را دید که از نحوه شهادتش خبر می دهند و می گویند: علامت شهادت شما موهای سفید سر و صورتتان است. بعدها مادرم ماجرای این خواب را برای ما تعریف کرد. وقتی شهید شدند....
با این که 15 سال از آن سال می گذرد اما هنوز باور نمیکنم پدر نیست. پدرم مثل کوه بود و اگر کسی ایشان را نمی شناخت فکر می کرد یک آدم معمولی است نه یک جانباز نود درصد؛ برای همین اصلا باورم نمی شد و تا زمانی که به مشهد رسیدیم کسی به من چیزی نگفت و وقتی به خانه رسیدم باز هم باور نمیکردم پدرم بر نمی گردد.
پدر برای بسیجیان جنگ، پدر بود. برای همین او را "بابانظر" صدا می کردند. بعد از جنگ هم به حال و روز بسیجیان توجه میکردند و دلشان میخواست از این افراد که روزی جانشان را کف دستشان گرفتهاند سراغ گرفته شود و سعی میکرد مشکلات بسیجیان را حل کند اگر نمیتوانستند ناراحت میشدند.
از دغدغهاش به عنوان فرزند شهید که میپرسی میگوید: دوست دارم فرهنگ و راه شهدا را ترویج کنم. جوانان با راه امام و شهدا ناآشنا هستند و وقتی اسم شهدا و امام میآید انگار برایشان چیز گنگی است. همان طور که امام راحل(ره) می گفتند: زنده کردن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست دوست دارم در این زمینه فعالیت کنم.
آقا مرتضی یادگاریهای بسیاری از پدرش دارد و حالا که خودش پدر شده صبر، استقامت و شجاعت ایشان را الگو قرار داده و می گوید: پدرم با همه درد و رنجی که داشت با صبر خاصی با بچه ها رفتار می کرد. هیچوقت ناله نکرد و به فکر راحتی ما بودند به طوری که در وصیتنامهاش نوشت شبهایی بود که از درد به پشتبام خانه پناه میبرد...
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع : خبرگزاری برنا