ادریس پیامبر به علامه چه گفت؟
آیت الله حاج سیدمحمدحسین حسینی طهرانی، فقیه و عارف وارستهی قرن معاصر، از جمله شاگردان علامه طباطبایی(قدس الله نفسه الزکیه) به شمار میروند. ایشان اولین دوره از درسهای اخلاقی و عرفانی حضرت علامه، را با عنوان" رساله لب اللباب در سیر و سلوک اولی الالباب " تقریر و تنقیح نمودهاند.
در این کتاب کیفیت سیر و سلوک الی الله به طور اجمالی و تفصیلی، شرح تفصیلی عوالم مقدم بر عالم خلوص، مباحثی همچون شرایط لازم سلوک، مراتب مراقبه، لزوم استاد، و طرق مختلفه نفی خواطر، به سبکی جامع و شیوا مطرح گردیده است.
در بخشهایی از کتاب، علامه طباطبایی به اقتضای بحث، به ذکر پارهای کشف و کرامات از زبان خود یا به نقل از دیگران پرداختهاند. که دو حکایت پیش رو از جملهی آنهاست.
1. به یاد دارم هنگامی که در نجف اشرف، تحت تربیت اخلاقی و عرفانی مرحوم حاج میرزا علی قاضی - رضوان الله علیه - بودیم سحرگاهی بر بالای بام بر سجّاده عبادت نشسته بودم در این موقع "نعاسی"(چرت) به من دست داد و مشاهده کردم دو نفر در مقابل من نشسته اند. یکی از آنها حضرت ادریس - علی نبیّنا و آله و علیه السلام - بود و دیگری برادر عزیز و ارجمند خودم آقای حاج سیّد محمّد حسن طباطبائی که فعلا در تبریز سکونت دارند. حضرت ادریس با من به مذاکره و سخن مشغول شدند ولی طوری بود که ایشان القاء کلام مینمودند و تکلّم و صحبت میکردند ولی سخنان ایشان به واسطه کلام آقای اخوی استماع میشد. فرمودند: "در زندگانی من اتّفاقات و حوادث هولناکی روی داد و به حسب جریانات عادّیّه و طبیعیّه حلّ آنها محال به نظر میرسید و از ممتنعات شمرده میشد ولی ناگهان برای من حلّ شده، و روشن شد که دستی ما فوق اسباب و مسبّبات عادّیّه از عالم غیب حلّ این عقدهها نمود و رفع این مشکلات فرمود. و این اوّلین انتقالی بود که عالم طبیعت را برای من به جهان ماوراء طبیعت پیوست و رشته ارتباط ما از اینجا شروع شد."در آن وقت چنین به نظر من آمد که مراد از ابتلائات آن حضرت صدمات و مشکلات ایّام کودکی و دوران طفولیّت بود.
منظور آنکه اگر کسی از روی واقع در امر هدایت متوسّل به پروردگار خود گردد البتّه او را اعانت و یاری خواهد نمود. در این حال استمداد از آیات قرآنیّه که موافق حال اوست بسیار مؤثّر و مفید واقع خواهد شد، قال الله تبارک و تعالی: الا بِذِکْرِ اللَهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ و نیز اورادی مانند: یا فتّاح، یا دلیل المتحیّرین و امثالها مؤثّر خواهد بود. البتّه باید دقّت داشت که از ته دل و با حضور کافی و توجّه انجام داد.
2. یکی از دوستان چنین نقل میکرد که: "در ماشین نشسته و مشرّف به کربلای معلّی میشدم، سفر من از ایران بود. در نزدیکی صندلی من جوانی ریش تراشیده و فرنگی مآب نشسته بود لهذا سخنی بین ما و او ردّ و بدل نشد. ناگهان صدای این جوان دفعتا به زاری و گریه بلند شد. بسیار تعجّب کردم، پرسیدم سبب گریه چیست؟ گفت: پس اگر به شما نگویم به چه شخصی بگویم. من مهندس راه و ساختمان هستم. از دوران کودکی تربیت من طوری بود که لامذهب بار آمده و طبیعی بودم و مبدأ و معاد را قبول نداشتم فقط در دل خود محبّتی به مردم دیندار احساس میکردم خواه مسلمان باشند یا مسیحی یا یهودی.
شبی در محفل دوستان که بسیاری بهائی بودند حاضر شدم و تا ساعتی چند به لهو و لعب و رقص و غیره اشتغال داشتم. پس از گذشت زمانی در خود احساس شرمندگی نمودم و از افعال خودم خیلی بدم آمد ناچار از اطاق خارج شده به طبقه فوقانی رفتم و در آنجا تنها مدّتی گریه کردم و چنین گفتم: ای آنکه اگر خدائی هست آن خدا توئی، مرا دریاب. پس از لحظهای به پائین آمدم.
شب به پایان رسید و تفرّق حاصل گردید. فردای آن شب به اتّفاق رئیس قطار و چند نفر از بزرگان برای مأموریّت فنّی خود عازم مسافرت به مقصدی بودیم، ناگهان دیدم از دور سیّدی نورانی(1) نزدیک من آمده به من سلام نمود و فرمود: با شما کاری دارم، وعده کردم فردا بعد از ظهر از او دیدن کنم. اتّفاقا پس از رفتن او بعضی گفتند: این بزرگوار است و چرا با بیاعتنائی جواب سلام او را دادی؟ چون وقتی که آن سیّد به من سلام کرد گمان کردم او احتیاجی دارد و برای این منظور اینجا پیش من آمده است. از روی تصادف رئیس قطار فرمان داد که فردا بعد از ظهر که کاملا تطبیق با همان وقت معهود مینمود باید فلان مکان بوده و دستوراتی چنین و چنان به من داد که باید عمل کنی، من با خود گفتم بنا بر این نمیتوانم دیگر به دیدن این سیّد بروم.
فردا چون وقت کار محوّله رئیس قطار نزدیک میشد در خود احساس کسالت کردم و کمکم تب شدیدی روی نموده به قسمی که بستری شدم به طوری که طبیب برای من آوردند و طبعا از رفتن برای مأموریّتی که رئیس قطار داده بود معذور گردیدم. پس از آنکه فرستاده رئیس قطار از نزد من بیرون رفت دیدم تب فرو نشست و حالم به حالت عادی برگشت کاملا خوب و سرحال خود را دیدم، دانستم باید در این میان سرّی باشد، از این روی برخاسته به منزل آن سیّد رفتم، به مجرّد آنکه نزد او نشستم فورا یک دوره اصول اعتقادیّه با برهان و دلیل برای من گفت به طوری که من مؤمن شدم و سپس دستوراتی به من داده فرمود: فردا نیز بیا، چند روزی همچنان نزد او رفتم. هنگامی که پیش روی او مینشستم آنچه از امور واقعه روی داده بود برای من بدون ذرّهای کم و بیش حکایت مینمود و از افعال و نیّات شخصی من که احدی جز من بر آنها اطّلاع نداشت بیان مینمود.
مدّتی گذشت تا اینکه شبی از روی ناچاری در مجلس دوستان شرکت کردم و ناچار شدم قماری بنمایم. فردا چون خدمت او رسیدم فورا فرمود: آیا حیا و شرم ننمودی که این گناه کبیره موبقه را انجام دادی؟ اشک ندامت از دیدگان من سرازیر شد گفتم: غلط کردم، توبه کردم، فرمود: غسل توبه کن و دیگر چنین منما، و سپس دستوراتی دیگر فرمود. خلاصه به طور کلّی رشته کارم را عوض کرد و برنامه زندگی مرا تغییر داد.
چون این قضیّه در زنجان اتّفاق افتاد و بعدا خواستم به طهران حرکت کنم امر فرمود که بعضی از علماء را در طهران زیارت کنم و بالأخره مأمور شدم که برای زیارت اعتاب عالیات بدان صوب مسافرت کنم. این سفر، سفری است که به امر آن سیّد بزرگوار مینمایم.
نتیجه
اگر کسی واقعا از روی صدق و صفا قدم در راه نهد و از صمیم دل هدایت خود را از خدای خود طلب نماید موفّق به هدایت خواهد شد اگرچه در امر توحید نیز شکّ داشته باشد. سالک چون در این مرحله موفّقیّت حاصل نمود باید دامن طلب در تحصیل اسلام اکبر و ایمن اکبر بالا زند.
پینوشت:
1. آن سید بزرگوار که آن جوان را راه نمایی کرد، مرحوم آیت الله حاج سید زنجانی، امام جمعه ی آن زمان زنجان بود. ر.ک: محمد حسین، طهرانی مهر تابان، یادنامه ی علامه طباطبایی، ص 141، و مختاری، سیمای فرزانگان، ص 95.
فراوری: شکوری
بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان
منبع:
رساله لب اللباب در سیر و سلوک اولی الالباب، علامه حسینی طهرانی