شما برندهاید!
یك روز تعطیل دیگر از راه رسید. هر كس برنامهای برای آن روز داشت و میخواست بیشترین استفاده را از آن ببرد. پسر كوچولو هم دوست داشت آن روز را بیرون از خانه باشد و كاری غیر از كارهای عادی و معمول روزانه انجام دهد. برای همین هم همراه با پدرش راهی كوهستان شدند؛ پدر اعتقاد داشت كوهنوردی هم ورزش است و هم تفریح. پس میتوانستند با این كار از یك روز تعطیل نهایت بهره را ببرند.
صبح زود راه افتادند و مسیر كوه را با یكدیگر قدم زنان و آهسته پیش رفتند. كمكم كوه شیب میگرفت، ولی خوشبختانه چندان تند و خطرناك نبود. برای همین هم پسر میتوانست آرام پدرش را همراهی كند؛ با هم میرفتند، شعر میخواندند، حرف میزدند و شاد بودند.
به میانهراه كه رسیدند، پدر تنها چند ثانیه از پسر كوچولو غافل شد. پسرك هم پایش لغزید و زمین خورد. البته قبل از اینكه به زمین بیفتند، چند تكه سنگ از زیر پایش در رفت و او روی سنگها لیز خورد. وقتی داشت لیز میخورد، ترسیده بود و با صدایی كه از ترس میلرزید درخواست كمك میكرد: «كمك! كمك! یكی به من كمك كنه.»
پدر سریع به سمتش دوید تا او را بگیرد؛ اما خوشبختانه پسرك خودش را به یك درخت چسباند و از سقوط بیشتر نجات پیدا كرد. با اینكه به درخت چسبیده بود و خیالش راحت بود كه دیگر سقوط نمیكند، اما بلندتر از قبل فریاد كشید: «كمكم كن بابا.»
وقتی این را گفت، دوباره همین جمله را شنید: «كمكم كن بابا.»
پسر كه خیلی كوچك بود و تاكنون این اتفاق را ندیده و در موردش نشنیده بود، گیج و متعجب به اطرافش نگاه كرد. وقتی مطمئن شد كسی آن اطراف نیست، دوباره فریاد زد: «تو كی هستی؟»
اما به جای جواب، باز هم صدا تكرار شد: «تو كی هستی؟»
این دفعه پسرك عصبانی شد و فكر كرد كسی با او شوخی میكند. از كنار درخت بلند شد، لباسهایش را تكاند و با عصبانیت فریاد كشید: «آدم بدجنس!»
اما صدا دوباره جمله پسر كوچولو را تكرار كرد. پسرك كمی ترسیده بود و نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. به طرف پدرش رفت و دستهای او را محكم در دست گرفت.
ـ «بابا این كیه؟ كی اینجاست؟»
خیلی مهمه كه تو این دنیا برای خودت چه پیغامی میفرستی؟ پس سعی كن همیشه پیامهای مثبت بدی؛ مثلا من قوی و شادم، من آرام و پرانرژی هستم، من با استعداد هستم. هر چیزی كه درباره خودت بگویی، دوباره به سمت تو برمیگردد.
پدر كه تا این لحظه فقط شاهد ماجرا بود و هیچ دخالتی نكرده بود، پسرك را در آغوش گرفت و او را آرام كرد. دستهایش را كه خاكی و كثیف شده بود، با دستمالی پاك كرد و به او لبخند زد.
پسر كوچولو كه حالا حسابی عصبانی شده بود، دوباره با لحنی ناراحت پرسید: «بابا كی اینجاست؟ كی ادای منو درمیاره؟»
پدر صورت پسرك خشمگین را بوسید و گفت: «پسرم به این میگن انعكاس صدا، تو كوه همیشه صدا اینطوری میشه. اما زندگی ما آدمها همینطوره، نگاه كن.»
پدر پسرك را زمین گذاشت، دستهایش را دور دهانش حلقه كرد و با صدایی بلند فریاد زد: «شما برندهاید.»
صدا برگشت: «شما برندهاید.»
پدر ادامه داد: «شما ترسو هستید.» و صدا هم همان جمله را تكرار كرد.
پدر چند دقیقهای به این بازی ادامه داد: «شما با استعداد هستید.»
«شما به هرچه بخواهید میرسید.»
«شما موفق هستید.»
و... .
وقتی پدر این جملات را میگفت و صدایش تكرار میشد، پسر كوچولو با تعجب به پدر و سپس به كوه نگاه میكرد. گویی نمیتوانست باور كند.
پدر وقتی چندین جمله را گفت، رو به پسر كوچولو كرد و برایش توضیح داد: «پسرم، زندگی اینطوریه. هر طوری عمل كنی، همون نتیجه رو میگیری؛ چه درمورد دیگران و چه درمورد خودت.»
پدر دستی به سر پسرك كشید و با لحنی دوستانه صحبتش را ادامه داد: «میدونی، خیلی مهمه كه تو این دنیا برای خودت چه پیغامی میفرستی؟ پس سعی كن همیشه پیامهای مثبت بدی؛ مثلا من قوی و شادم، من آرام و پرانرژی هستم، من با استعداد هستم. هر چیزی كه درباره خودت بگویی، دوباره به سمت تو برمیگردد. پس هیچ وقت درمورد خودت بد حرف نزن و كاری منفی نكن، مطمئن باش همه چیز به سوی تو برخواهد گشت.»
بخش خانواده ایرانی تبیان
منبع : موفقیت
مقالات مرتبط :