تكرار مباهله در عصر امام
عسکری علیه السلام
آفتاب سوزان، با سنگدلى تمام بر چهره رنجور شهر مىتابد. هواى دلگیر و غیرقابل تحملى، فضاى دم كرده شهر را پر كرده است. مردم، مدتهاست صداى چك چك باران را نشنیدهاند. همه جا خشك و آفتاب خورده است. رودخانه خشك شهر، سینه عریانش را در امتداد شهر گسترانیده است. انبوه درختچهها، علفزارها و نیزارهاى اطرافش، پژمرده و بىطراوت و از نفس افتاده به نظر مىرسند.
از گاو و گوسفندان مردم كه نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشكر عطشند. همین طور حیوانات صحرا و مرغان هوا كه همه تشنه و افسردهاند. زمین و زمان در چنگ آفتاب است. هیولاى مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.
انسانها نیز در وضعیت بدترى به سر مىبرند. آنها براى رهایى از عفریت مرگ و نجات از كابوس خشكسالى، دست به هر كارى زدهاند؛ در فرجام تكاپوهاى بىحاصل، ناگزیر، روانه دربار مىشوند و مشكل خود را با خلیفه در میان مىگذارند. خلیفه، بزرگان شهر را فرا مىخواند و با آنها به مشورت مىپردازد. بعد از ساعتها شور و مشورت، بهترین راه نجات را، «خواندن نماز باران» مىیابند...
زن و مرد، پیر و جوان، كوچك و بزرگ، در حالى كه روزهدار هستند، به سوى خارج شهر رهسپار مىشوند. عشق و امید، در چهرههاى رنجور و آفتاب زدهشان نهفته است. ورد زبانشان ذكر و دعا است. جز نزول باران، خواسته دیگرى ندارند. خیلى زود، صفها بسته مىشود. از صفهاى طولانى و پشت سر هم نمازگزاران، صحنههاى جالب و به یادماندنى به وجود مىآید. همهمه التماسآمیز، فضاى بیابان را پر كرده است. طولى نمىكشد كه نماز به پایان مىرسد. چشمهاى امیدوار به آسمان دوخته مىشوند. آفتاب همچنان مىتابد و گرماى نفسگیرش زمین و زمان را آتشگون ساخته است. كمكم یأس و ناامیدى بر دلها سایه مىافكند. بر اضطراب و افسردگى نمازگزاران افزوده مىشود؛ هر یك بىصبرانه، بیابان را ترك مىكنند. روز دوم و سوم نیز مراسم نماز، با همان كیفیت و شكوه بیشتر ادامه مىیابد؛ ولى ابرهاى بارانزا، همچنان نایاب و رؤیایى، و تنها در عالم ذهن آنان باقى مىماند و حسرت چند قطره اشكِ آسمان، دلهایشان را به درد مىآورد!
«جاثلیق»، بزرگ اسقفان مسیحى، رو به راهبان مسیحى مىكند و با لحن غرورآمیزى مىگوید:
ـ سه روز است كه مسلمانان به صحرا رفتهاند و با اداى نماز، از خدا خواستهاند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نیامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقانیت خود را به آنان نشان دهیم.
سخنانش كه تمام مىشود، راه مىافتد. راهبان و سایر مسیحیان نیز از دنبالش گام برمىدارند و لحظاتى بعد، ناقوس عبادت به طنین در مىآید و آنان طبق شیوه خویش به نماز و عبادت مىپردازند و از خداوند، طلب باران مىكنند. طولى نمىكشد كه ابرهاى تیره و بارانآور، كران تا كران آسمان را فرامىگیرند و قطرههاى بارانِ درشت و پُر آب، از دل آسمان گرم و دم كرده « سامرّا» فرو مىریزند.
صحنه عجیبى است! مثل این كه معجزه بزرگى رخ داده است. به همین جهت، مسیحیان را شادى و شادابى فرامىگیرد. و به پاس این موفقیت بزرگ، به یكدیگر دست مىدهند و حقانیت خویش را به رخ مسلمانان مىكشند. مسلمانان نیز با دیدن آن همه باران، به تحسین آنان مىپردازند و به دین و آیین آنها متمایل مىشوند. راهبان مسیحى براى جلب توجه بیشتر مسلمانان و تسخیر قلبهاى آنان، روز بعد نیز مراسم ویژه عبادى خود را در دامن صحرا انجام مىدهند. این بار نیز از دل آسمان، شكافى گشوده مىشود و سرانجام جویبارهاى سرمستى از دامن دشتها و كوهساران جارى شده و از به هم پیوستن آنها، سیلابهاى خشمگین و موّاج ایجاد مىشود و رودخانه تفتیده شهر را پر آب مىسازند.
مسیحیان با آب و تاب، از ایجاد یك معجزه بزرگ سخن مىگویند. كرامت آنان، زبان به زبان به گوش خلیفه مىرسد. لحظه به لحظه بر عزت و آبرومندى آنان افزوده مىشود. تمایل مسلمانان به مسیحیت، خلیفه را به وحشت مىاندازد. احساس شرم، از قیافه پریشانش به خوبى قابل تشخیص است. به فكر فرو مىرود. طولى نمىكشد كه در ذهنش جرقهاى جان مىگیرد. او بعد از چند لحظه تفكر، «صالح بن وصیف» را فرامىخواند و خطاب به او مىگوید:
ـ كلید این معما در دست «ابنالرّضا»(1) است؛ هر چه زودتر او را حاضر كن.
ابنالرّضا را از زندان مىآورند. خلیفه با دیدن چهره مصمّم و با صفاى او، به سخن مىآید:
ـ ابامحمد!(2) امت جدت را دریاب كه گمراه شدند!
امام علیهالسلام آرام و خونسرد، خطاب به وى مىفرماید:
ـ از جاثلیق و دیگر راهبان مسیحى بخواهید تا فردا نیز به صحرا بروند!
ـ به صحرا بروند؟! براى چه؟
ـ براى اداى نماز باران.
ـ در این چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم دیگر احتیاجى به باران ندارند!
ـ مىخواهم به كمك خداى متعال، شك و شبههها را برطرف سازم.
ـ در این صورت، مردم را نیز باید فرابخوانیم.
آنگاه به صالح بن وصیف، كه در كنارش ایستاده است، چشم مىدوزد و با لحن آمرانهاى مىگوید:
ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسیحى اطلاع بده تا فردا به صحرا بیایند؛ به جارچیان هم بگو مردم را خبر كنند تا شاهد كشف «حقیقت» باشند.
ساعتى نمىگذرد كه جمعیت زیادى در صحرا جمع مىشوند. گویا محشرى برپا شده است. در یك سو، جاثلیق و راهبان مسیحى ایستادهاند؛ لباسهاى بلند و مخصوصى به تن دارند. گردنبندهاى صلیبى كه روى سینههایشان آویخته شده است، در مقابل نور خورشید مىدرخشند. جاثلیق مغرور و گردن برافراشته، قدم مىزند. گاهى بعضى از راهبان با خنده و شادمانى، خودشان را به او نزدیك مىكنند و درگوشى با او سخن مىگویند. جاثلیق نیز با لبخندهاى پى درپى و جنباندن سر، سخنان آنان را تأیید مىكند.
طرف دیگر بیابان، محل استقرار مسلمانان است. آنان نیز دسته دسته دورهم حلقه زدهاند و در انتظار آمدن خلیفه و درباریان، لحظه شمارى مىكنند. برخى از آنان كه شیفته جاه و جلال مسیحیان شدهاند، سخنان مأیوس كنندهاى بر زبان مىآورند. یكى مىپرسد:
ـ چرا اینجا جمع شدهایم؛ مگر روزهاى قبل، آنها را نیازمودیم؟
دیگرى پاسخ مىدهد:
ـ چرا، آزمودهایم؛ این بار مىخواهیم رسماً مسیحى شویم .
صداى خنده در فضاى گسترده صحرا مىپیچد. مرد مؤمنى كه تاب شنیدن چنین حرفهایى را ندارد؛ بىصبرانه رو به جمعیت كرده، مىگوید:
ـ اگر صبر كنید، همه چیز روشن مىشود؛ این بار «ابنالرّضا» در بین ماست. او از بهترین بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جریان «مباهله»،(3) باعث سرافكندگى مسیحیان نجران نشدند؟!
یكى دیگر از مسلمانان كه تا حال سكوت اختیار كرده است، با بىحوصلگى مىگوید:
ـ چرا، این را شنیدهایم؛ ولى رسول خدا كجا و ابن الرّضا كجا؟ از دست یك فرد زندانى چه كارى ساخته است؟
صداى خشمگینانهاى در فضاى بى حد و حصر صحرا به طنین مىآید. چشمها به وى دوخته مىشود. او پیرمردى است با محاسن سفید، قامت كشیده و چهره جذاب و دوست داشتنى. با این كه لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدایش نوعى غضب نهفته است. او كه از شنیدن سخنان همكیشانش دلتنگ شده است، مىگوید:
ـ اى مردم! رسول خدا، پیامبر ما و ابنالرّضا، جانشین اوست. تمام فضل و كمال پیامبر، در او تجلى یافته است. براى این كه سخنانم را باور كنید، ناگزیرم كرامتى عجیب از آن حضرت برایتان تعریف كنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشم جعفرى»(4) شنیدم كه مىگفت:
ـ «روزى خدمت ابنالرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا مىرفت. من نیز او را همراهى مىكردم. در مسیر راه به فكر فرو رفتم. در عالم ذهن، به یادم آمد كه:
ـ زمان اداى بدهىام فرا رسیده است و اكنون براى پرداخت آن چیزى در بساط ندارم!
هنوز در عالم ذهن سیر مىكردم كه حضرت رو به من كرد و فرمود:
ـ غصه نخور! خداوند آن را ادا مىكند.
آنگاه از فراز اسبش به سوى زمین خم شد و با تازیانهاى كه در دست داشت، خطى كوچك بر زمین كشید و فرمود:
ـ اى ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و مخفى كن.
پیاده شدم و دیدم قطعه طلایى است كه بر زمین افتاده است. آن را برداشتم و مخفى كردم .
همچنان به مسیر ادامه دادیم. در حال پیمودن راه بودیم كه بار دیگر در ذهنم خطور كرد:
ـ امیدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبكارم را با این مقدار راضى مىكنم و بعد از آن، براى رفع نیازهاى زمستان خانوادهام تلاش میکنم .
صداى دلرباى ابنالرّضا، رشته افكارم را پاره كرد. نگاه كردم؛ در حالى كه به طرف زمین مایل شده بود، با تازیانهاش خطى دیگر كشید و فرمود:
ـ پیاده شو و آن را نیز بردار و مخفى كن.
پیاده شدم. چشمم به قطعه نقرهاى افتاد، آن را نیز برداشتم و مخفى كردم .
طولى نكشید كه از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضى بود كه به عهده داشتم. آن را به مرد طلبكار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قیمت آن، مخارج زمستان خانوادهام را بدون كم و كاست، تهیه كردم.»(5)
پیرمرد بعد از نقل این كرامت، به سخنش چنین ادامه داد:
حال، از آنهایى كه نسبت به فضایل خاندان رسول خدا شك و شبهه دارند، مىپرسم:
ـ چه كسى چنین قدرتى دارد؟
صدایى از آن سوى جمعیت بلند مىشود:
ـ هر چه در فضائل و كمالات خاندان پیغمبر بگویى، كم گفتهاى؛ من هم خاطرهاى شنیدنى از ابنالرّضا دارم كه... .
ـ چه خاطرهاى؟ اسماعیل بن محمد!(6) پس چرا آن را تعریف نمىكنى؟
ـ «یك روز در مسیر حركت ابنالرّضا به انتظار نشستم . هنگامى كه از مقابلم عبور مىكرد، از فقر و بدبختىام شكایت كردم و گفتم:
ـ به خدا سوگند! بیش از یك درهم ندارم...
حضرت رو به من نمود و فرمود:
ـ چرا سوگند دروغ مىخورى؛ در حالى كه دویست دینار زیر خاك دفن كردهاى؟
آنگاه رو به غلامش كرد و فرمود:
ـ هر چه پول به همراه دارى، به او بده.
بعد از آن كه غلام «صد دینار» به من داد، حضرت فرمود:
ـ هنگام نیاز، از دینارهایى كه مخفى كردهاى، محروم خواهى شد.
كلامش كه تمام شد، به مسیرش ادامه داد و رفت. طولى نكشید كه آن صد دینارى كه از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نیاز شدیدى پیدا كردم. به ناچار دنبال دینارهایى كه مخفى كرده بودم، رفتم. هر چه آن محل را گشتم، آنها را نیافتم. بعدها فهمیدم كه پسر عمویم (پسرم) آنها را برداشته و گریخته است.»(7)
سخن از كرامات ابنالرّضا و فضل و كمالات خاندان رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم همچنان ادامه دارد كه خبر ورود خلیفه و اطرافیانش در بین جمعیت مىپیچد.
خلیفه و درباریانش قدم به صحرا مىنهند. ابنالرّضا نیز در بین آنها جلوه مىنماید. فروغ نگاههاى مردم به جمال زیبا و سیماى نورانى امام مىافتد. خلیفه، فرمان مىدهد تا جاثلیق و راهبان مسیحى براى طلب باران دست به آسمان بلند كنند و از خداوند بخواهند تا بار دیگر، باران رحمتش را بر آنان نازل كند. طولى نمىكشد كه دستهاى آنان رو به آسمان برافراشته مىشوند. همان دم در آسمان پُر حرارت و آفتابى، انبوه ابرهاى بارانزا ظاهر شده و قطرههاى درشت باران، مرواریدگونه فرو مىریزند. همه نگاهها به ابنالرّضا دوخته شده است. او راهبى را نشان داده، فرمان جست و جوى لابه لاى انگشتان او را صادر مىكند. خلیفه بیش از دیگران شگفتزده به نظر مىرسد. او از خودش مىپرسد:
ـ آیا ممكن است چیزى در میان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد كه به وسیله آن باران ببارد؟!
غلام حضرت به تندى دور آن راهب را مىگیرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوى دستش مىپردازد. شىء كوچك و سیاه فامى را از میان انگشتانش بیرون مىآورد و به ابنالرّضا تحویل مىدهد. گویا آن حضرت، شىء مورد نظر را به خوبى مىشناسد. به همین جهت، آن را با احترام خاص در پارچهاى مىپیچد و سپس خطاب به آن راهب مسیحى مىفرماید:
ـ اینك، طلب باران كن.
راهب بار دیگر دستهایش را به سوى آسمان بلند مىكند. این بار نیز چشمها به آسمان دوخته مىشوند. ابرها در حال جا به جایى است و خورشید از پشت تراكم ابرهاى سرگردان، نمایان مىشود.
رنگ از صورت جاثلیق و راهبان مسیحى پریده است. آنها بیش از این، تحمل نگاههاى ملامتگر و نیشخندهاى مردم را ندارند؛ با سرافكندگى به سوى خانههاى خود باز مىگردند. مردم كه حسابى شگفتزده شدهاند، به ابنالرّضا چشم مىدوزند. خلیفه در حالى كه به آن شىء خیره شده است، مىپرسد:
ـ اى پسر رسول خدا! آن چیست؟
ـ این، استخوان پیامبرى از رسولان الهى است كه راهبان مسیحى از قبور آنان برداشتهاند؛ استخوان هیچ پیامبرى ظاهر نمىگردد، مگر آن كه «باران» نازل شود .
خلیفه در حالى كه هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسین او مىپردازد و همان لحظه، دستور آزادى آن حضرت را صادر مىكند. امام حسن عسكرى علیهالسلام كه فرصت را مناسب مىیابد، تقاضا مىكند تا یاران زندانىاش را نیز آزاد كنند. خلیفه، لحظهاى به فكر فرو مىرود؛ مثل این كه چارهاى جز پذیرش سخن آن حضرت را ندارد. (8)
پىنوشتها:
1. امامان جواد، هادى و عسكرى علیهم السلام را به احترام انتسابشان به امام رضا علیه السلام، «ابنالرّضا» مىگویند.
2. كنیه امام حسن عسكرى علیه السلام .
3. ر.ك: آل عمران / 61.
4. یكى از یاران امام عسكرى علیه السلام و راوى كرامت.
5. مناقب آل ابیطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص431.
6. از همعصران امام حسن عسكرى علیه السلام و راوى كرامت.
7. بحارالانوار، ج 50، ص 280، ح 56/ مناقب آل ابیطالب، ج 4، ص 432.
8. مناقب آلابیطالب، ج 4، ص 425/ اثبات الهداة، شیخ حرّ عاملى، شرح و ترجمه احمد جنتى، ج 6، ص 319 و 320.
منبع:
مجله كوثر، شماره 60.
"سید علىنقى میرحسینى"
لینک مقالات مرتبط: