دیگر خجالت نمی کشم
دوست ندارم وقتی در جایی هستم که کسی را نمی شناسم خجالت بکشم. وقتی خجالت می کشم، احساس می کنم مثل غنچه ای هستم که دلش نمی خواهد باز شود. مثل جوجه ای هستم که زیر بال مادرش پنهان شده، وقتی خجالت می کشم صورتم سرخ می شود، پاهایم می لرزد و دلم پیچ می زند، گوشه ای ساکت و آرام می ایستم.
وقتی خجالت می کشم، نمی توانم به افرادی که با من حرف می زنند صحبت کنم. حتی بعضی از وقتها خجالت می کشم سلام کنم.
بعضی وقت ها که به مهمانی می روم، خجالت می کشم با بچه های دیگر بازی کنم. اما بعد که می بینم بچه ها چه قدر سرشان گرم است، خجالت را کنار می گذارم و با آن ها بازی می کنم. آدم بزرگ ها هم بعضی وقت ها خجالت می کشند.وقتی مامانم به یک مهمانی می رود که هیچ کس را نمی شناسد، خجالت می کشد.
وقتی خجالت می کشم،اگر به من لبخند بزنند، آرام می شوم.
وقتی خجالت می کشم، یک نفس عمیق می کشم و به خودم می گویم که چیزی نیست که به خاطر اون خجالت بکشم. پس دوباره آرام می شوم و می توانم راحت تر صحبت کنم.
مهدیه زمردکار
بخش کودک و نوجوان تبیان
مطالب مرتبط: