تبیان، دستیار زندگی
آقا داود سوار پیکان سبز رنگش شد و ماشینش را روشن کرد. دستی به فرمان ماشین زد و گفت: «برو ببینم که هوا خیلی گرم است. خسته ام از بس کار کردم.» ماشین شروع به حرکت کرد. راننده از محل کارش دور شد و در حالی که به دقت رانندگی می کرد، وارد خیابان اصلی شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پیکان انسان دوست

ماشین

آقا داود سوار پیکان سبز رنگش شد و ماشینش را روشن کرد. دستی به فرمان ماشین زد و گفت: «برو ببینم که هوا خیلی گرم است. خسته ام از بس کار کردم.» ماشین شروع به حرکت کرد. راننده از محل کارش دور شد و در حالی که به دقت رانندگی می کرد، وارد خیابان اصلی شد. کنار خیابان، یک پیرمرد دست تکان داد. راننده پا روی ترمز گذاشت و یک سکه بیست و پنج تومانی از جیبش در آورد و به طرف پیرمرد گرفت: «بیا پدرجان. دعا کن پولدار شوم تا بیش تر کمک کنم!»

پیرمرد عصایش را بلند کرد و داد زد: «مگر من گدا هستم که می خواهی کمکم کنی. بعدش هم تو که می خواهی صدقه بدهی، باید اول صبح این کار را بکنی، نه این وقت ظهر.»

راننده بیست و پنج تومانی را توی جیبش گذاشت و گفت: «پس برای چی این جا ایستادی؟»

پیرمرد گفت:«پدرجان پایم درد می کند. نمی توانم راه بروم. اگر ممکن است مرا تا سر چهار راه ببر!»

راننده گفت:«برو ببینم، حوصله داری. من حسابی گرسنه ام هستم و می خواهم زودتر بروم خانه.»

بعد پا روی گاز گذاشت و ماشین شروع به حرکت کرد. ماشین به راننده گفت:« داود جان ،کارت اصلا درست نبود. باید این بیچاره را سوار می کردی.»

راننده با مشت زد به فرمان ماشین و گفت: تو یکی حرف نزن! خودم کارم را بلدم.

هنوز کمی راه نرفته بودند که راننده، زن و بچه ای را کنار خیابان دید. زن دست تکان می داد. راننده ماشین را نگه داشت و گفت: «بفرمایید! کاری داشتید؟»

زن،بچه اش را توی بغل جا به جا کرد و گفت: تا میدان می خواستم بروم.

راننده گفت:«نه مادرجان، مسیرم به میدان نیم خورد.» و به راه خودش ادامه داد. ماشین از دست راننده نارحت شد وگفت:«تو که مسیرت به میدان می خورد. چرا دروغ می گویی؟ بیچاره توی این گرما، داشت هلاک می شد...»

راننده داد زد: پیکی جون، به تو ربط ندارد. اصلا من نمی خواهم مسافر سوار کنم!»

پیکان یا همان پیکی گفت: «داود جان، چرا فکرت کار نمی کند. تو تا خانه چند تا مسافر سوار کنی، پول بنزینت در می آید. اصلا پولش به درک این کار خیلی خوب است. واقعا کمک کردن ثواب دارد. »

راننده عصبانی شد: تو را چه به این حرف ها. تو راه خودت را برو. من اگر نخواهم به کسی کمک کنم، کی را باید ببینم؟

پیکان ناراحت شد. با خودش گفت: باشد نشانت می دهم.

راننده همین طور که در خیابان داشت با پیکانش می رفت، چند جوان را دید که کنار خیابان ایستاده اند.

صدای جوان ها به گوشش خورد: آقا مستقیم.

راننده بی خیال به راه خودش ادامه داد. هنوز کمی از راه را نرفته بود که پیکان خاموش شد. با تعجب پرسید: چی شده؟ چرا این جوری شدی؟

اما ماشین خاموش بود و هیچ کاری نمی توانست بکند. راننده دو سه بار استارت زد: اما فایده نداشت. همه جای ماشین را نگاه کرد؛ اما ماشین سالم بود. عرق از سر و رویش می ریخت. نگاه به جوان ها افتاد. داد زد: ببخشید! می شود ماشینم را هل بدهید؟

یکی از جوان ها گفت: شرط دارد! به شرط این که ما را هم سوار کنی.

راننده فکری کردو گفت: بیایید اگر روشن شد، چشم!

جوان ها ماشین را هل دادند. ماشین روشن شد. راننده با خوش حالی پا روی گاز گذاشت و گفت: آخیش راحت شدم. و به راه خودش ادامه داد. اصلا به جوان ها توجهی نکرد. از آینه جوان ها را می دید که دنبالش می دویدند. پیکان گفت مگر قول نداده بودی که سوارشان کنی؟

برو ببینم، به تو ربطی ندارد!

 ماشین تا این حرف را شنید، دوباره خاموش شد. راننده هر کاری کرد، ماشین روشن نشد. با ناراحتی به ماشین گفت:جون بابا بزرگت اتوبوس، اذیتم نکن. روشن شو!

اما نه،  ماشین روشن بشو نبود.

راننده از ماشین پیاده شد. جوان ها را دید که به او نزدیک می شدند.

به آن ها گفت: آقایان ببخشید! ماشینم دوباره خاموش شد. اگر این دفعه روشن شد،حتما سوارتان می کنم.

لطفا هل بدهید!

یکی از جوان ها گفت: این طوری قبول نیست. بگذار من پشت فرمان می نشینم. تو و رفیق هایم ماشین را هل بدهید.

ماشین

راننده بیچاره با دوستان جوان، ماشین را هل دادند تا این که روشن شد راننده و جوان ها سوار ماشین شدند و به راه خودشان ادامه دادند.

پیکان آن روز خوش حال بود که درس کمک کردن و انسان دوستی را به راننده یاد داده بود. با خودش گفت: اگر یک بار دیگر راننده مسافری را سوار نکند، من خاموش می شوم! 

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:نسیم رضوان

مطالب مرتبط:

کروکودیلی به نام ابر سفید

اطلاعات لطفاً!

پیرمرد لبو فروش

میهمان آن شب ما

کوهنورد

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.