تفحص شهدا به قیمت کشته شدن دخترم
در فرهنگ دینی و اسلامی ما پیکر اموات و متوفیانی که به دلائل گوناگون بر روی زمین مانده و امکان دسترسی به ابدان آنان نیز وجود دارد، باید در مکانهای مناسب و با آداب اسلامی به خاک سپرده شوند.
احترام به اموات در اسلام آن چنان تأکید شده است که؛ «غسل و کفن و نماز و دفن مسلمان دوازده امامی، بر هر مکلفی واجب است؛ و اگر بعضی انجام دهند، از دیگران ساقط میشود؛ و چنانچه هیچ کس انجام ندهد همه معصیت کردهاند؛ و بنا بر احتیاط واجب حکم مسلمانی هم که دوازده امامی نیست، همین طور است. (رساله توضیح المسائل مراجع تقلید)».
حال شهدا که دارای منزلت والا و جزو بندگان و اولیای خاص خداوند سبحان هستند و با رشادتها و ایثارگریها، عزیزترین سرمایه انسانی خود را در راه اهداف متعالی اسلام فدا میکنند و در معرکه جنگ و جهاد مظلومانه به شهادت میرسند، پیکرهای مطهرشان دارای قداست و اهمیت بالاتری است. اگرچه بر طبق روایات، شهدای معرکه غسل و کفن ندارند، اما آداب دفن بر آنها مترتب است و لازم است با شکوه و عظمت تشییع و به خاک سپرده شوند.
تفحص و خاکسپاری پیکر مطهر شهدای به خاک و خون افتاده کربلا - که در رأسشان پیکر شریف حضرت ابا عبدالله الحسین علیهالسلام بود- بعد از سه شبانه روز، الگویی برای اقدام مجاهدانه جستجو و تفحص پیکرهای شهدای هشت سال جنگ تحمیلی است.
تلاش مجدانه و طاقت فرسا برای یافتن پیکرهای مطهر شهدا و بازگرداندن شهدا به خانوادههایشان و تشییع و خاکسپاری آنان در محلهای مناسب، هم تکریم و تعظیم به مقام شهدا و احترام و سپاسگذاری از خانواده آنان و هم سر منشأ آثار و برکات فراوان در کشور است.
این اقدام خداپسندانه توسط گروه تفحص در نقاط مرزی کشور (با عراق) انجام میگیرد. برای ارج نهادن به عمل مخلصانه این عزیزان نمونههایی از خاطرات گروه تفحص را باز خوانی میکنیم:
***
سالم جبّار حسّون، از عشایر عراق بود که با برادرش سامی، پول میگرفتند و در کار تفحص شهدا کمکمان میکردند. چند وقتی بود که سالم را نمیدیدم. از برادرش سراغش را گرفتم. به عربی گفت: «سالم، مو سالم؛ سالم مریض است.».گفتم: «بگو بیاید برای شهدا کار کند، خدا حتماً شفایش میدهد.» صبح جمعه بود که در منطقه هور، یک بلم عراقی به ما نزدیک شد. به ساحل که رسید، دیدم سالم، از بلم پیاده شد و افتاد روی خاک. گفت: «دارم میمیرم.» به شدت درد میکشید. فقط یک راه داشتم. گذاشتیمش توی آمبولانس و آمدیم طرف ایران. به او گفتم خودش را معرفی نکند. از ظهر گذشته بود که رسیدیم به بیمارستان شهید چمران سوسنگرد. دکتر ناصر دغاغله او را معاینه کرد. شکم سالم ورم کرده بود. دکتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس میکرد که «من غریبم، کسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب میشوم.» فکر کردیم شاید دکتر در تشخیص خود اشتباه کرده. بردیمش بیمارستان شهید بقایی اهواز. چند ساعتی منتظر ماندیم، اما از دکتر کشیک خبری نبود. بالاخره دکتر رسید. همان دکتر دغاغله بود! گفتم:
... از آن روز، سالم به کلی عوض شده بود. میگفت: «تا آخرین شهیدی که در خاک عراق مانده باشد، کمکتان میکنم.» خالصانه و با دقت کار میکرد. بعثیها دخترش را کشتند تا با ما همکاری نکند، اما همیشه میگفت: «فدای سر شهدا!»
«دکتر، ما فکر کردیم شما در تشخیص اشتباه کردید، از دستتان فرار کردیم. ولی ظاهراً این مریض قسمت شماست.» دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال کارهایم. به کسی هم نگفته بودیم که یک عراقی را اینجا بستری کردیم. من بودم و یک پاسدار عرب زبان اهوازی، به نام عدنان.
بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. وارد بیمارستان که شدم، دیدم توی حیاط دارد راه میرود. گفتم: «سالم، دیدی دکترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم.» زد زیر گریه. گفت: «وقتی دکتر مرا عمل کرد، آقایی آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توی بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد کشیدم که آقا من شکمم پاره است! آن آقا دست به سرم کشید و گفت بچهها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عدهای جوان دورم را گرفتند که گویی همهشان را میشناسم. به من گفتند اینجا اصلاً احساس غریبی نکن. چون تو ما را از غربت بیرون آوردی، ما هم تو را تنها نمیگذاریم. آنها تا چند لحظه پیش کنار من بودند!».
... از آن روز، سالم به کلی عوض شده بود. میگفت: «تا آخرین شهیدی که در خاک عراق مانده باشد، کمکتان میکنم.» خالصانه و با دقت کار میکرد. بعثیها دخترش را کشتند تا با ما همکاری نکند، اما همیشه میگفت: «فدای سر شهدا!».
***
روی قبر پارچه سبزی کشیده بودند و کنارش پر از مهر و مفاتیح بود. از عراقیها درباره آن قبر پرسیدیم.گفتند:شبها میدیدیم اینجا روی خاکریز شمعی روشن است. فکر کردیم عشایر آن را روشن کردهاند. پس از مدتی از آنها پرسیدیم : شما شبها آنجا چه میکنید گفتند: ما فکر میکردیم شما شمع روشن کردهاید!
با هم به سمت خاکریز رفتیم. پیکر یک شهید ایرانی بود. روی کارت شناساییاش نوشته شده بود "سید طعمه یاسری از اهواز". همین جا دفنش کردیم و از آن پس میآییم اینجا و حاجتمان را از او میگیریم و بر میگردیم.
***
چون شلمچه برای عراق خیلی حساس بود، بدترین نیرویشان، عبد الا میر، را مسئول گروه سی نفرهی عراقیها گذاشته بودند...دهان عبد الا میر، همیشه بوی متعفن مشروب میداد و چشمهایش ورم کرده و قرمز بود. ما باید هفت تا هشت کیلومتر در خاک عراق میرفتیم تا به سه راه شهادت برسیم و مشغول کار تفحص شویم. ما در این مسیر زیارت عاشورا میخواندیم؛ که او ممنوع کرده بود. هنگامی که شهیدی پیدا میکردیم، میبوسیدیمش و با او درد و دل میکردیم. او میگفت: حرام است. عبد الا میر، با سرنیزه، جمجمهی شهدا را بالا میآورد و حرفهای توهین آمیز میزد.پیکر یک شهید ایرانی بود. روی کارت شناساییاش نوشته شده بود "سید طعمه یاسری از اهواز". همین جا دفنش کردیم و از آن پس میآییم اینجا و حاجتمان را از او میگیریم و بر میگردیم
یک روز بیش از اندازه به یک شهید توهین کرد. وقتی توی خاک خودمان آمدیم، از شدت ناراحتی، من و مجید شروع به گریه کردیم. یاد عملیات کربلای 5 افتادیم که قرار بود رمز عملیات «لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» باشد؛ اما شهید حاج حسین خرازی گفت: ما درد کربلای چهار را چشیدیم. پس بیایید رمز عملیات را «یا زهرا» بگذاریم. نام بیبی کلید قفلهای بسته است.
به مجید گفتم: «بیا به حضرت زهرا (س) متوسل شویم تا شر این فاسد از سرمان کم شود یا یک بلایی سرش بیاید... ».
فردای آن روز، مثل همیشه، ساعت هفت، به خاک عراق وارد شدیم. عجیب بود؛ آن روز برای اولین بار، عبد الا میر بوی مشروب نمیداد. گفت: «امروز میخواهم شما را یک جای خوبی ببرم؛ به ساتر الموت (خاکریز مرگ).» به حرفهایش توجهی نکردیم. اصرار کرد، قسم خورد، گفت: «حاجی! و الله قسم که خودم اینجا آدم کشتم.» به مجید پا زو کی گفته: «تا ساعت دو کار میکنیم و از ساعت دو تا چهار هم به جایی میرویم که عبد الا میر گفت.» آن جایی که عبد الا میر میگفت، یک خاکریز بلند بود. نخستین بیل را که زدیم، یک شهید پیدا شد.
پیکر، سالم بود. یک کارت شناسایی عکسدار و یک مسواک تاشو داخل جیبش بود. با مسواک خودش خاک صورتش را کنار زدم. عکس با صورتش مطابقت داشت. مشغول کار خودمان بودیم که متوجه شدیم عبد الا میر به صورت تشهد نماز، دو زانو نشسته و به کف پای شهید دست میکشد و به صورت خود میمالد. سرش داد کشیدم که: «حرام، عبد الا میر. تو که میگفتی حرام است!» گفت: «نه، این از اولیاءالله است!» از آن روز به بعد، عبد الا میر با ما زیارت عاشورا میخواند!
فرآوری: رها آرامی
بخش فرهنگ پایداری تبیان