مورچه عجول
یك روز یك مورچه بزرگ و سیاه با پاهای بلند و ریش ریش در دشتی زندگی میكرد. مورچههای دیگر چون كه پاهای بلندی داشت و با سرعت به این طرف و آن طرف میدوید به او مورچه اسبی میگفتند. تمام مورچهها در طول بهار و تابستان، برای فصل زمستانشان آذوقه جمع میكردند تا گرسنه نمانند، اما مورچه اسبی اصلا فكر جمع كردن غذا نبود. مورچههای دیگر كه كوچكتر بودند همیشه نگران گرسنه ماندن مورچه اسبی در زمستان سرد بودند، اما خودش به فكرش نبود.
روزها گذشت و گذشت تا فصل زمستان فرا رسید. مورچهها هم مقدار زیادی غذا در لانههایشان جمعآوری كرده بودند. تا این كه یك روز صدای نالهای به گوش مورچهها رسید كه میگفت: من گرسنه هستم... كمكم كنید... كمكم كنید... .
مورچهها همه جمع شدند تا ببینند این صدا از كجاست. در همین لحظه مورچه اسبی را دیدند كه با سرعت از میان آنها گذشت. مورچه اسبی ساعتها از میان مورچههای دیگر و غذاها میگذشت و طلب غذا میكرد. ولی آنقدر با عجله میگذشت كه هیچ كس و هیچ چیز را نمیدید و همین طور هم سر و صدا و ناله میكرد. مورچههای دیگر كه همه نگران و ناراحت مورچه اسبی شده بودند فریاد میزدند و مورچه قوی هیكل را صدا میزدند ولی او اصلا گوشش بدهكار نبود و با سرعت این طرف و آن طرف میدوید. مورچهها تصمیم گرفتند یكصدا و بلند او را صدا كنند تا شاید صدایشان به گوش مورچه اسبی برسد، اما مورچه سیاه و بزرگ به سرعت ورجه وورجه میكرد و بالا و پایین میرفت و فریاد میزد من گرسنه هستم... من خیلی گرسنه هستم... كمكم كنید... كمك.
یكی از مورچهها گفت: دوستان... مورچه اسبی اینقدر كه میدود انرژیاش كه بیشتر هدر میرود و گرسنهتر میشود... چرا یك جا نمیایستد... .
مورچهها گفتند: بله... درسته... اما چطوری حرفمان را به او برسانیم... او ما را نمیبیند... .
یكی از مورچهها كه عاقلتر از همه بود گفت: الان من یك كاری انجام میدهم تا او متوجه شود.
كمین كرد و گوشهای نشست و وقتی كه مورچه اسبی داشت میآمد به سرعت به پایش چسبید و گاز محكمی از پایش گرفت. ناگهان مورچه اسبی فریادی كشید و سر جایش ایستاد و تازه متوجه قضیه شد. مورچه بزرگ روی زمین افتاد و گفت: آخ پام... وای پام... گرسنه بودم دچار پادرد هم شدم.
مورچهای كه پای او را گاز گرفته بود گفت: چرا یك لحظه آرام نمیگیری؟ هم كمك میخواهی و هم با عجله میروی. حالا كه ما تصمیم داریم به تو دانهای بدهیم و از گرسنگی نجاتت دهیم، گیرت نمیآوریم. وای به روزی كه بخواهیم دانهای را كه به تو قرض دادهایم از تو پس بگیریم.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:جام جم
مطالب مرتبط: