عذابى كه نازل نشد!
پس كسانى كه دربار ه ى حق با تو به جدل پرداختند به آنها (مسیحیان نجران) بگو: بیایید. ما فرزندان خود را دعوت مى كنیم، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خویش را دعوت می نماییم، شما هم زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت مى كنیم شما نیز نفوس خود را، آنگاه مباهله مى كنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار مى دهیم.
(آیه 61 - سوره آل عمران)
اسقف نجران، پاى محراب زانو زده بود كه یكى از كشیشان وارد شد و گفت: جناب اسقف! بالاخره حادثه اى كه منتظرش بودیم؛ اتفاق افتاد.
اسقف با ناراحتى بلند شد و گفت: «پس مسلمانان حمله کردند؟»
كشیش جوان گفت:«نه! نامه فرستاده اند.»
اسقف نامه را باز كرد و خواند و بعد با خشم گفت:« عجب! پیامبر مسلما نها از ما دعوت كرده كه به جاى پرستش بندگان خدا؛ «. خداى بندگان را بپرستیم.
كشیش با حیرت پرسید:« همین! تهدید نكرده است؟»
اسقف جواب داد:« گفته اگر دین اسلام را نمى پذیریم، باید مالیات دهیم تا بتوانند از جان و مال ما محافظت كنند. در غیراین صورت؛ به ما اعلام خطر مى شود. نه!مشخص است كه با یك آدم معمولى، سر و كار نداریم. باید بزرگان نجران را جمع كنمو با آنها مشورت كنم«.
بزرگان نجران، مدت زیادى بحث كردند و بالاخره قرار شد كه شصت نفر از دانشمندان و بزرگان نجران، به دیدن پیامبر مسلمانان بروند. اعضاى گروه نجران؛ وقتى به مدینه رسیدند، با همان لباسها و زیورآلا ت گران بها، به طرف مسجد رفتند. از پیرمردى كه خارج مى شد، سراغ پیامبر مسلمانان را گرفتند و او مردى باوقار را نشان داد كه لباسى ساده پوشیده بود. با تعجب به یكدیگر نگاه كردند و جلو رفتند. پیامبر (ص) با دیدن آنها برخاست و خوش آمد گفت و تقاضا كرد كه از آنها پذیرایى كنند.
روز بعد، به توصیه ى اسقف، همگى لبا س هاى ساده پوشیدند و به نزد پیامبر (ص) رفتند. اسقف از پیامبر پرسید:« منظورتان چه بود كه نوشته بودید ما بند ه ى خدا را مى پرستیم؟ عیسى فرزند خدا بود. مگر نه این كه به مجسمه ى گلى مى دمید و پرند ه اى خلق مى كرد، مگر نه این كه مرده را زنده مى كرد!»
حضرت محمد (ص) لبخندى زد و گفت:«اگر ملاك شما براى فرزند خدا بودن حضرت عیسى، پدر نداشتن اوست، حضرت آدم كه شایسته تر است. چون او نه پدر داشت و نه مادر! ما معتقدیم كه تمام امورى كه براى حضرت عیسى فرمودید، معجزاتى بوده كه به اذن خداوند انجام داده است.»
هیأت مسیحى كه جوابى نداشتند بدهند، با حیرت به یكدیگر نگاه كردند و سؤال بعدى را پرسیدند. اما هر چه مى پرسیدند،
جوابى محكم از پیامبر (ص) مى شنیدند.
تا چند روز آنها مباحثه كردند و براى هر سؤالى، جوابى درست شنیدند. اما رسیدن به مقام و قدرت و احترام و ابهتى كه بینمسیحیان داشتند، چیزى نبود كه به راحتى از آن بگذرند. پس شروع به بهانه گیرى و ایرادهاى نابه جا كردند. عاقبت آیه اى برپیامبر (ص) نازل شد و ایشان به فرمان خدا، مسیحیان را دعوت به مباهله كرد. مسیحیان سكوت كردند و به یكدیگر نگریستند.
شب هنگام، وقتى نمایندگان مسیحى براى مشورت، دور هم جمع شدند، همه به این نتیجه رسیدند كه پیامبر (ص)، مردىمعمولى نیست. یكى از نمایندگان گفت:«من مطمئن هستم كه محمد پیامبر نیست و فقط مردى باهوش است كه اطلاعات خوبى دربار ه ى ادیان مختلف دارد. ما باید پیشنهاد مباهله را بپذیریم. یقین دارم كه این طورى رسوا مى شود.»
كشیش جوانى با خجالت پرسید:« قرار است چه كار كنیم؟»
كشیشى پیر، دستش را روى شانه ى او گذاشت و گفت:« یعنى رو در روى هم مى ایستیم و هر كدام از خدا و مقدساتخودمان مى خواهیم كه طرف دیگر را كه بر حق نیست، گرفتار بلا و عذاب كند. مشكل این است كه آیا واقعاً محمد بر حق نیست؟!
همه به اسقف نجران كه در فكر فرو رفته بود، نگاه كردند. اسقف نگاهى به نمایندگان كرد و گفت:« ناچاریم پیشنهاد مباهله رابپذیرم. ولى باید دقت كنید، اگر محمد با فرزندان و خانواد ه اش براى مباهله آمد، از مباهله با او بترسید چون مشخص است كه آنقدر ایمانش قوى است كه عزیزانش را با خود آورده است. ولى اگر با یارانش آمد، نترسید و با او مباهله كنید.»
بالاخره روزى كه براى مباهله مشخص شده بود، فرا رسید. نمایندگان مسیحى، خیلى زودتر؛ به محل مباهله رفته بودند وبا نگرانى، منتظر آمدن پیامبر (ص) بودند.
افراد زیادى از مسلمانان هم دورتر از آنها به انتظار ایستاده بودند. یك دفعه پسر جوانى كه بر بلندى نشسته بود، فریاد زد:«پیامبر آمد. پیامبر آمد.»
مسیحیان گردن كشیدند و لحظه اى بعد، پیامبر (ص) را دیدند كه مى آمد. مثل همیشه، لباسى ساده به تن و تبسمى دلنشین؛ بر لب داشت. پسر كوچكى را در آغوش گرفته بود و دست پسر خردسالى در دست دیگرش بود و زن و مردى جوان، در دو طرف او قدم برمى داشتند. كسانى كه نزدیك اسقف ایستاده بودند، صداى آه او را شنیدند. یك نفر از پشت سر گفت:«انگار فرشتگان مى آیند.»
یكى دیگر گفت:« آن مرد جوان كه نگاه نافذى دارد، على است. داماد و پسر عموى محمد. اما آن كودكان چه كسانى هستند.»
یك نفر جواب داد:« آن زن، دختر پیامبر است و آن دو كودك، نو ه هایش مى باشند. محمد با خانواد ه اش آمده است. حالا چه كار كنیم؟»
كسى جوابى به این پرسش نداد. وقتى پیامبر (ص) روبه روى مسیحیان قرار گرفت؛ اول به آنها سلام كرد و بعد رو به خانواده ى خود كرد و گفت:«عزیزان من، هر وقت كه من دعا كردم، شما آمین بگویید.»
با این سخن پیامبر (ص)، اسقف نجران به خودش آمد و فریاد زد:«اى محمد! اجازه بده تا با همراهانم مشورت كنم.» بعد با عجله، نمایندگان را جمع كرد و گفت:«من چهره هایى را مى بینم كه اگر دست بلند كنند و دعا كنند، خداوند به خواست آ نها، كوه را جا به جا مى كند. صلاح نمى دانم با آ نها مباهله كنیم. این كار عاقبت بدى براى ما دارد.»
همراهان اسقف هم كه نگران شده بودند، با تصمیم اسقف موافقت كردند و پس از مشورتى كوتاه، به نزد پیامبر رفتند و گفتند:«اى محمد (ص)! خواهش مى كنیم از مباهله منصرف شو! هرچه بخواهى انجام مى دهیم؛ فقط مباهله نكن!»
بعد از جریان مباهله، عد ه ى زیادى از مسیحیان مسلمان شدند.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:شاهد نوجوان
مطالب مرتبط: