آرزوی صورتی
یکی بود یکی نبود. یک موش خاکستری بود. موش خاکستری، رنگ صورتی را خیلی دوست داشت. برای همین هم پیش نجار رفت و گفت:"می شود برای من یک لانه ی صورتی بسازی؟"
همین که نجار او را دید، دمش را گرفت و پرتش کرد بیرون!
موش خاکستری پیش نقاش رفت و گفت:"می شود مرا صورتی کنی؟"
همین که نقاش او را دید، حالش بد شد و با قلم مو دنبالش کرد!
موش خاکستری دلش گرفت. پشت پنجره ی خانه ای نشست. خانم خانه داشت خیاطی می کرد.
موش خاکستری رفت توی خانه و گفت:"می شود برای من یک لباس صورتی بدوزی؟"
قیچی، خچ خچ خچ به طرف موش رفت، می خواست او را گاز بگیرد. اما موش خاکستری نترسید. دوباره گفت:"می شود برای من یک لباس صورتی بدوزی؟"
خانم خانه لبخندی زد و گفت:"می دوزم! چرا ندوزم! موش کوچولوی شجاع!" آن وقت با پوست پیاز برایش یک پیراهن صورتی قشنگ دوخت.
موش خاکستری، پیراهن را پوشید. از شادی خندید. مثل ماه شده بود!
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:دوست خردسالان
مطالب مرتبط: