فرمانده شهید مجید افقهی فریمانی
در روزهاى نخست اعزامش، با توجه به سنّ و سال كمى كه داشت، هركسى فكر مىكرد او بدون آگاهى و شناخت و تنها بر پایهى احساساتى گذرا به جبهه و جنگ رو آورده است، امّا پس از مدّتى همگان با دیدن فعّالیّتها و پیشرفتهایى كه به چشم خود از مجیدمىدیدند یا مىشنیدند، پى بردند كه حضور او در جبهه نه تنها بدون آگاهى و شناخت نیست بلكه ناشى از معرفتى خدا دادى است.
نام و نام خانوادگى: مجید افقهى فریمانى
نام پدر: اسحاق
تاریخ و محلّ تولّد: 7/1/1344 ـ فریمان
تاریخ ومحلّ شهادت: 3/11/1366 ـ عملیّات بیتالمقدّس
آخرین سمت: فرماندهى گردان والعادیات، لشكر 21 امام رضا(ع)
مجید افقهى فریمانى در هفتم فروردین ماه سال 1344 در فریمان متولّد شد. پدرش كارمند شهردارى بود. از نظر اقتصادى دروضعیّت مناسبى به سر مىبردند و منزلشان شخصى بود.
مجید فرزند هفتم خانواده بود.بیشتر وقتش را در خانه مىگذراند و همواره به دنبال یادگیرى بود؛ نقّاشى مىكشید، كتابهاى برادرهاى بزرگش را مىگرفت و از روى آنها مىنوشت، آنها هم دراین كار به او كمك مىكردند و به این ترتیب در حالى به كلاس اوّل رفت كه از قبل چیزهاى بسیارى آموخته بود.
در خانه زحمت زیادى مىكشید؛ از كارهاى خانه گرفته تا بیل زنى باغچه و حتّى گاودارى به پدر و مادرش كمك مىكرد. با تمام علاقهاى كه به درس و مدرسه داشت، حاضر نبود تعطیلات خود را بادرس خواندن سپرى كند بلكه از پدرش مىخواست تا او را سركارى بفرستد.
شانزده ـ هفده ساله بود كه هواى جنگ و جبهه به سرش افتاد.
عشق به اسلام و احساس وظیفه بود كه به او انگیزهى حضور در جبهه را مىداد.
ابتدا به عنوان بسیجى وارد منطقه شد.در روزهاى نخست اعزامش، با توجه به سنّ و سال كمى كه داشت، هركسى فكر مىكرد او بدون آگاهى و شناخت و تنها بر پایهى احساساتى گذرا به جبهه و جنگ رو آورده است، امّا پس از مدّتى همگان با دیدن فعّالیّتها و پیشرفتهایى كه به چشم خود از مجیدمىدیدند یا مىشنیدند، پى بردند كه حضور او در جبهه نه تنها بدون آگاهى و شناخت نیست بلكه ناشى از معرفتى خدا دادى است.
هرگز راضى به بازگشت از منطقه نبود. مخصوصا با به شهادت رسیدن برادرش ـ رضا ـ كه همواره یار و همراه او بود، عزم و ارادهى اوبراى ادامهى راه راسختر گردید. به پدرش گفته بود:«خون بهاى رضا 5000 بعثى است. تا 5000 بعثى را نكشم برنمىگردم.»
به اصرار خواهرهایش راضى به ازدواج شد. دوست داشت كه همسرش زنى عفیف و با ایمان باشد.شرط دیگرى هم براى ازدواج داشت و آن این بود كه: «من به خاطر زن جبهه را ترك نمىكنم.»
در روز خواستگارى هم خطاب به همسرش گفته بود: «من یا شهید مىشوم یا در شرایطى قرار خواهم گرفت كه دیگر قادر نباشم به جبهه بروم.»
بعد از شركت در عملیّاتى پاى چپش را از دست داد و یك پاى چوبى جانشین پاى از دست رفتهاش شد. پس از آن طولى نكشید كه درعملیّاتى دیگر به دنبال هدف گرفته شدن ماشین حامل مهمّات توسط دشمن و پرتاب شدن او به داخل آب، پاى چوبى را آب برد.
این ماجرا زمانى اتفّاق افتاد كه معاونت لشكر 21 امام رضا(ع) را برعهده داشت. پس از مدّتى یك پاى مصنوعى به ایشان داده شد امّا او باوضعیّتى كه داشت، حاضر نبود منطقه را ترك كند.
بسیار فروتن و متواضع بود.پدرش این ویژگى او را اینگونه عنوان مىكند:«بعد از گرفتن پاى مصنوعى به خانه كه آمده بود، گفتم: با یك پامىخواهى چه كار كنى؟ گفت: مىتوانم در پشت جبهه خدمت كنم.
آبى حمل كنم، مهمّات برسانم... امّا بعدها فهمیدیم كه فرماندهى گردان را عهدهدار بوده است.»
در وصیّتنامهاش نیز به همه سفارش مىكند به هر طریق كه مىتوانند چه با بذل مال و چه با خون خود دین خود را نسبت به اسلام ادا كنند.(54)شجاعت از دیگر خصوصیّات قابل توجّه او بود.
او درعملیّاتى سوار بر موتور به دنبال چند اسیر عراقى كه فرار كرده بودند رفته و توانسته بود به تنهایى، دوباره آنها را دستگیر كند وبرگرداند.و در جاى دیگر توانسته بود تنها با 24 نفر نیرو، 53 اسیربگیرد.
هرگاه كه مجبور مىشد براى درمان جراحات خود، منطقه را ترك كند به برادرش ـ جعفر افقهى ـ توصیه مىكرد كه جاى خالى او را درمنطقه پر كند.
در سخنرانىهایش بیشتر مسائل اخلاقى را مطرح مىكرد. در سخنانش همواره عشق به امام حسین(ع) قابل مشاهده بود و همیشه این قطعه از زیارت عاشورا را زمزمه مىكرد كه «أنّى سِلمٌ لمن سالمكم و حربٌ لمن حارَبكم.»
خودش مانند كوه استوار بود و دیگران را نیز به صبر توصیه مىنمود. هرجا كه احساس مىكرد دوستان و همرزمانش خسته شدهاند به آنها روحیّه مىداد.
یكى از همرزمانش او را بااخلاصترین افراد مىداند و مىگوید: «او حتّى حاضر نبود طورىرفتار كند كه دیگران بدانند و بفهمند او فردى لایق و شایسته وفرماندهى گردان است.»
پدرش آخرین خاطرهاى را كه از او به یاد دارد این گونه بیان مىكند: «بار آخرى به او گفتم: بس است. دیگر نرو. به گریه افتاد وگفت: اجازه بدهید براى دههى فجر بروم و پس از آن دیگر نخواهم رفت. برمىگردم و همسرم را هم به خانهام مىآورم.من آن جا كارهاى نیمه تمامى دارم كه باید تمامشان كنم.»
و سرانجام با اصرار زیادبلیط را از همسرش پس گرفت و رفت. همسرش به شدّت گریه مىكرد.برادرش دربارهى آن روز مىگوید: «آن روز دلم به حال همسرش خیلى سوخت. شاید اگر من جاى مجید بودم، مىپذیرفتم كه نروم. آن روز با خودم گفتم: مىبیندخانمش گریه مىكند، بقیّه اصرار مىكنند، باز هم مىرود. امّا انگار هم خودش و هم خانمش مىدانستند كه این رفتن چه رفتنى است.»
در منطقه قبل از شروع عملیّات روبه نیروهایش گفت: «امشب مىخواهیم برویم كه كار مهمّى انجام دهیم. خدا با ماست. امكانات باماست. بهترین پشتیبانى پشت سرماست. فقط كافى است كه شما روحیّه داشته باشید.
سپس غسل شهادت به جا آورد و رو به یكى از دوستانش و روحانى گردان كرد و گفت: «شما دو نفر هم غسل شهادت كنید. شما هم امشب شهید مىشوید.»
عملیّات در شبى سرد و برفى به فرماندهى خود او آغاز شد و او با عصا پیشاپیش نیروهایش به راه افتاد. در حین عملیّات با شنیدن صداى صفیرخمپاره، معاونش را از بالاى خاكریز پایین كشید و در نتیجه خودش مورد اصابت تركش قرار گرفت.تركش به قلبش خورده بود امّا او مثل همیشه با آرامشى غیر قابل تصّور مىگفت: «چیزى نیست. اگر حركت نكند طورى نمىشود.»وقتى او را سوار بر برانكار مىبردند، خندهكنان براى بچّهها دست تكان مىداد و در همان حال در حالى كه شهادتین را زیرلب زمزمه مىكرد، چشمانش را بست و به دیدار معبود شتافت.
شهید افقهى در وصیّتنامهاش، شهادت را این گونه تعریف مىكند:«شهادت یك قصّه نیست، بلكه یك حقیقت است. شهادت شعارنیست، بلكه شعور است. شهادت باختن نیست، بلكه پیروزى است.شهادت انتخابى حقیقى است. از تمام شما مىخواهم كه چه در جبهه و چه در پشت جبهه اسلام و امام را یارى دهید. چه با خون و چه بابذل مال، دین خود را نسبت به اسلام ادا كنید تا در آن دنیا سربلندشوید.»
پیكر پاكش را بنا به وصیّت خودش در بهشت امام صادق(ع)، درفریمان به خاك سپردند.
بخش حریم رضوی