تبیان، دستیار زندگی
در قسمت قبل خواندید که علی تصمیم گرفت که سه ماه تابستان برای پدرش که یک مغنی بود کار کند. علی و پدرش و صفر و آقا یحیی با هم کار می کردند تا برای زمین روستاییان آب تهیه کنند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جشن فراموش نشدنی

جشن

در قسمت قبل خواندید که علی تصمیم گرفت که سه ماه تابستان برای پدرش که یک مغنی بود کار کند. علی و پدرش و صفر و آقا یحیی با هم کار می کردند تا برای زمین روستاییان آب تهیه کنند. آن ها چند روز کار کردند که یک روز صفر به اوستا رمضان گفت که پشت این ماسه ها و گل هایی که می کنی انباری آب است، تو به خاطر وعده وعیدهای کدخدا خودت و ما را به کشتن می دهی و حالا ادامه ی ماجرا...

بابام کلنگش را رها کرد و گفت:صفر از خودت حرف در نیاور، کدخدا هیچ وعده ای به من نداده، اگر می بینی در ته کاریز کلنگ می زنم به خاطر خشک نشدن زمین های یک مشت رعیت است.

و با دست به چاه اشاره کرد و گفت: من دیگر با تو نمی توانم کار کنم، برو بالا، برو بالا.

صفر گفت: مزد چند روز که کار کردم چه می شود؟

بابام گفت: شب بیا مسجد بگیر.

صفر در حالی که پای چاه می رفت گفت: من می روم بالا، تو هم آن قدر کلنگ بزن تا انباری آب مثل مغنی خان سادات جانت را بگیرد.

بابام داد زد: پسرم تو هم برو بالا به اندازه کافی در کاریز کار کردی. من از فردا دوتا کارگر می آورم.

گفتم: بدون شما بالا نمی روم. صفر می گفت که اگر بابات کار را تعطیل نکند، انباری آب مثل سیل می آید و جان همگی تان را می گیرد. گفت: صفر ترسوست. آدم های ترسو به هیچ جا نمی رسند. صفر هم تا آخر عمرش بارکش است.

گفتم: ولی بابا سطح آب بالا آمده. گفت: اگر کار را تعطیل کنم، سطح آب پایین می آید. تو خیالت راحت باشد، باید یک چاه دیگر بکنم. هفتاد متر هم نقب(1) بزنم تا به انبار آبی که آقا صفر می گوید برسیم.

گفت: بابا قنات چند روز دیگر کار دارد؟ گفت: نمی دانم، باید آن قدر ته قنات را بکنم تا به شاه چشمه قنات برسم. حالا برو بالا بگذار به کارم برسم.

گفتم: تا شما بالا نروید، من از توی قنات تکان نمی خورم. با قد بلندش برخاست. هم چنان که قوز کرده توی آب ایستاده بودیم، صورتم را بوسید و گفت: قربان پسرم بروم، که به فکر من است. و ادامه داد: حالا که بالا نمی روی، خودت را خسته نکن، کم کم بارها راببر.

گفتم: چشم.

سه ساعتی کار کردم. دل شوره امانم نمی داد. صفر راست می گوید یا بابام. پشت ماسه گل ها انباری آب نیست؟

پاهایم در آب و گل ها فرو می رفت و به زحمت بیرون می آمد. انگار در مردابی کار می کردم. هرچه از صدا رس کلنگ دورتر می شم دلم بیش تر شور می زد. گویی صدای کلنگ صدای قلب بابام بود. وقتی آن صدا را می شنوم خیالم آسوده و راحت می شود. دلو را به قلاب طناب انداختم و داد زدم: الله، الله، الله.

یحیی بی خبر از همه جا داشت آواز می خواند در همین حال دلو را بالا کشید. ناگهان آب تا بالای زانوهایم را گرفت. برای یک لحظه احساس کردم بابام مثل غریقی است که در دریا بر تخته پاره مانده است. سراسیمه رفتم توی قنات هر چه گوش تیز کردم صدای کلنگ را نشنیدم. حرف های صفر از مغزم گذشت. اگر بابات کار را تعطیل نکند انباری آب مثل سیل می آید و جان همه مان را می گیرد. غرق همین افکار بودم که صدایی به گوشم خورد، پسرم، برو بالا، برو بالا! دست هایم رمق نداشت. زانوهایم می لرزید و جرات بیرون رفتن از داخل چاه را نداشتم. زبانم بند آمده بود و قطرات اشک بر گونه هایم می غلتید. هرجا را نگاه می کردم بابا نبود. نه، در خیالم بود، و نه در ذهنم. سطح آب هر لحظه بالاتر می آمد. هم چنان گریه می کردم و می گفتم: باباجانم، باباجانم که بابام از توی قنات آمد، ذوق زده دستش را گرفتم و بالا آمد. وقتی نشست، نفس تازه کرد. بعد صورتم را بوسید. دست هایش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: خدایا صد هزار مرتبه شکر که آب قنات را راه انداختی.

جشن

همه مردم ده خبر شده و بالای چاه آمده بودند. غلام دهل می زد و جوان ها می رقصیدند. مش قربانعلی بابام را با همان لباس های گلی اش روی شانه هایش نشانده و در میان جمعیت به سر می برد. مردها دست های بابام را می گرفتند و می بوسیدند.

 کدخدا با چند نفر از ریش سفیدهای روستایمان سر آب ایستاده و مشغول قربانی کردن گوسفندها بودند.

آن روز تا شب توی ده مان جشن بود. یک جشن فراموش نشدنی.

بخش کودک و نوجوان تبیان


پی نوشت:

1.تونل زدن،کندن،حفر کردن

منبع: کیهان بچه ها

مطالب مرتبط:

 عرب مهمان نواز

 نابرده رنج

 شعر تازه

 عربی که شترش گم شده بود

بیمار پیر

محکوم به مرگ

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.