باغ احترام
![باغ احترام](https://img.tebyan.net/big/1390/02/20110515145736114_1(3).jpg)
یک دانه، دانه ی احترام دارم. آن را در باغچه ی دست هایم می کارم. یکهو سبز می شود ...جوانه می زند.... قد می کشد.... و روز بعد که بیدار می شوم می بینم اووووو..وه دانه ام یک درخت شده است. ذوق می کنم.
درختم شکوفه می دهد. می خندم. میوه هایش در می آید میوه هایش ترک می خورد ودانه هایش می پرد بیرون. هر کدامشان یک طرف: یکی از این طرف در چشمم یکی از آن طرف در زبانم، یکی روی قلبم یکی روی زبانم و یکی توی گوشم.
همه با هم جوانه می زنند حالا من یک باغ شده ام. پر از درخت های احترامی که میوه هایش هی ترک می خورد و دانه هایش بیرون می پرد.
یک روز من هم پیر میشوم
![باغ احترام](https://img.tebyan.net/big/1390/02/20110515145736396_2(3).jpg)
من یک مادربزرگ پیر دارم که به سختی راه میرود.
پدر و مادرم به او خیلی احترام میگذارند من هم همینطور. سعی میكنم تا آنجا که میتوانم به مادربزرگ کمک کنم.
بابا میگوید ما باید به بزرگترهای خودمان احترام بگذاریم. وقتی با بابا سوار اتوبوس میشویم بابا جای خود را به انسانهای پیر میدهد، یا اگر پیرمرد یا پیرزنی در خیابان احتیاج به کمک داشته باشند، بابا اولین کسی است که به آن ها کمک میكند. من هم همینطور
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:سایت آل البیت(ع)
مطالب مرتبط:
![مشاوره](https://img.tebyan.net/ts/persian/QuestionArticle.png)