تبیان، دستیار زندگی
نمی‌دانم چه شد! هر قدر تلاش کردم خودم را از شر سیم‌های خاردار خلاص کنم، نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می‌شد. نمی‌دانستم چه بکنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود،‌ چون توجه دشمن را به سمت من جلب می‌کرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه ـ
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حضرت زهرا(س) نجاتم دادند


نمی‌دانم چه شد! هر قدر تلاش کردم خودم را از شر سیم‌های خاردار خلاص کنم، نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می‌شد. نمی‌دانستم چه بکنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود،‌ چون توجه دشمن را به سمت من جلب می‌کرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه ـ علیهم السلام ـ متوسل شدم...

حضرت زهرا(س) نجاتم دادند

ارادت ایثارگران دفاع مقدس نسبت به بی‌بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) زبانزد خاص و عام بود.

هرگاه رمز «یازهرا» در بی‌سیم‌ها می‌پیچید، دل‌ها به غربت و مظلومیت مدینه گره می‌خورد.

بسیجیان عارف، به فراز حضرت زهرا(س) در دعای توسل که می‌رسیدند، اشک از چشم‌هایشان جاری می‌شد. دل‌هایشان هوای بقیع می‌کرد. بر پیشانی بندهایشان نام مبارک زهرا(س) می درخشید و قلب هایشان خانه عشق به آن بانوی بزرگ بود و شعارشان این بود: «می‌روم تا انتقام سیلی زهرا(س) بگیرم».

و اینک نگاهی خواهیم داشت، به برخی از جلوه‌های الطاف فاطمی در طول هشت سال دفاع مقدس:

صدایی شنیدم، ولی کسی را ندیدم

شهید محمدرضا امینی، اعتقادی راسخ به حضرت فاطمه زهرا(س) داشت. برایم تعریف کرد که دخترم فاطمه تازه به دنیا آمده بود. من به مأموریت رفتم. نبرد سختی بود. بسیار مقاومت کردیم تا این‌که دیدم نیروها شهید شده‌اند و اشرار هم از مقابل می‌آیند، در دلم گذشت که «یا فاطمه زهرا(س)، فاطمه من هنوز «بابا» نگفته است».

در همین موقع، گویا صدایی به من گفت: «به پشت سرت نگاه کن». دیدم که نیروهای کمکی نزدیک می‌شوند و اشرار هم با دیدن آنها پا به فرار گذاشتند. به اطرافم نگاه کردم کسی را ندیدم.(کتاب سرداران سپیده)

دخترهایش را فاطمه و زهرا نامید

شهید حاج محمدجعفر نصر اصفهانی، عشق و علاقه و اعتقاد زیادی به حضرت زهرا(س) داشت، به همین دلیل می‌خواست نام دختر اولش را «فاطمه» بگذارد. از آنجا که اسم من هم فاطمه بود، به خانه ما آمد و از من پرسید: «اجازه می‌دهید نام دخترم را فاطمه بگذارم؟»

من که علاقه بسیار زیاد او را نسبت به آن حضرت می‌دانستم، پاسخ دادم: «مادر! من هم از این نامی که برای فرزندت انتخاب کرده‌ای، بسیار خوشحالم». چند سال بعد، دختر دوم خود را هم «زهرا» نام نهاد.(کتاب ره یافته عشق)

یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه(س) دراز کردم و با تمام وجودم از ایشان خواستم که نجاتم بدهند. گریه کردم. دعا کردم. در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هشیاری کامل احساس کردم

هیأت فاطمیون

روز جمعه بود. من و چند تن از دوستان شهرستانی در دانشکده مانده بودیم. شهید حاج محمد جعفر نصر اصفهانی، هم که از روز قبل نگهبان بود، پیش ما بود. شهید به ما گفت: «هیأتی به نام «هیأت فاطمیون» هست. اگر می‌خواهید محیط برای شما خسته‌کننده نباشد و بیکار نباشید، شما را به این هیأت می‌برم. به سود شما هم خواهد بود».

ما دو، سه نفر، صبح از دانشکده راه افتادیم به طرف میدان «حر». در آنجا یک راننده منتظر ما بود. سوار ماشین شدیم و ما را به هیأت فاطمیون بردند. چنان تأثیری در ما گذاشت که روزهای بعد اگر جعفر آقا هم نبود، به نحوی خودمان را به آنجا می‌رساندیم و از این محفل روحانی بهره می بردیم.

جالب اینجا بود که اگر در آن هیأت نامی از بی‌بی فاطمه زهرا(س) می‌آمد، شهید نصر به گریه می‌افتاد و حالتی معنوی به او دست می‌داد.(کتاب ره یافته عشق)

به حضرت زهرا (س) متوسل شدم

چند شب پیش از عملیات، شهید احمد جولاییان همراه با یکی از دوستانش برای انجام آخرین شناسایی به محور دشمن رفته بود. درست در همان محوری که قرار بود امشب در آن عملیات اجرا شود، در حالی که نهر ابوعقاب پر از موانع بود، احمد و دوستانش خیلی آرام و با احتیاط وارد نهر شدند و به هر زحمتی که بود از موانع گذر کردند و خود را به عمق دشمن رساندند.

سنگرهای کمین عراقی‌ها را شناسایی کردند و پس از شناسایی کامل در حال برگشت، هر دو در سیم‌های خاردار و لابه‌لای موانع گیر کردند. اسلحه کلاشی که پشت سرشان بود و برای احتیاط برده بودند،‌ طوری در سیم‌های خاردار گیر کرده بود که حتی نمی‌توانستند تکان بخورند. در آن ساعت، آب جزر شده بود، با دشمن نیز بیش از چند متر فاصله نداشتند. هر قدر تلاش کردند که خود را رها کنند، نتوانستند. دریافتند که لحظه موعود فرا رسید، راه بازگشتی نیست. در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، یکدیگر را در آغوش گرفتند و حلالیت طلبیدند.

حضرت زهرا(س) نجاتم دادند

آن روزها ایام فاطمیه بود، به حضرت زهرا(س) متوسل شدند. دوست احمد به هر زحمتی از شر سیم‌های خاردار نجات پیدا کرد اما وضعیت احمد، بسیار دشوارتر بود و امکان رهایی او وجود نداشت. از احمد خداحافظی کرد و به سوی نیروهای خودی برگشت. احمد تصمیم گرفت هر طور شده از این گرفتاری نجات پیدا کند، چون اگر اسیر می‌شد، ممکن بود زیر شکنجه و شلاق، حرف بزند و عملیات لو برود. دوست احمد در حالی که به عقب برمی‌گشت، احساس کرد چیزی به سرعت به طرفش می‌آید. با خود گفت: «بدبخت شدم! عراقی‌ها هستند! حتماً احمد را گرفته‌اند و حالا به طرف من می‌آیند».

به زیر آب رفت، تا او را نبینند. وقتی آهسته از زیر آب بیرون آمد، کسی به طرف او می آمد .خطاب به او فریاد می‌زند: «قف! لاتحرکوا! (ایست! بی‌حرکت!)»

احمد خود را در آغوش او انداخت و هر دو ‌چند دقیقه با صدای بلند گریستند. پرسید: «احمد! چطوری نجات پیدا کردی؟»

ـ «نمی‌دانم چه شد! هر قدر تلاش کردم که خودم را از شر سیم‌های خاردار خلاص کنم، نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می‌شد. نمی‌دانستم چه بکنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود،‌ چون توجه دشمن را به سمت من جلب می‌کرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه ـ علیهم السلام ـ متوسل شدم. یکی یکی سراغ آنها رفتم. یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه(س) دراز کردم و با تمام وجودم از ایشان خواستم که نجاتم بدهند. گریه کردم. دعا کردم. در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هشیاری کامل احساس کردم».

احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد، او را قسم داده بود که تا زنده است، آن را برای کسی بازگو نکند.(کتاب اروند خاطرات)

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

پایگاه خبری فرهنگ ایثار و شهادت