تبیان، دستیار زندگی
«نطق پادشاه» روایتی ساده است با ایده ای یک خطی، که خیلی ها ادعا می کنند در قیاس با باقی فیلم ها، این فیلم شایستگی بردن بهترین جوایز اسکار 2011 را نداشته است. درست است که فیلم مخاطب را چندان درگیر مسائل فلسفی و اخلاقیات نمی کند، از لایه های درونی ذهن انسان
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

توئی که می خواهی بزرگ باشی

نگاهی به شخصیت های فیلم «نطق پادشاه»


«نطق پادشاه» روایتی ساده است با ایده ای یک خطی، که خیلی ها ادعا می کنند در قیاس با باقی فیلم ها، این فیلم شایستگی بردن بهترین جوایز اسکار 2011 را نداشته است. درست است که  فیلم مخاطب را چندان درگیر مسائل فلسفی و اخلاقیات نمی کند، از لایه های درونی ذهن انسان ها سخن نمی گوید، عناصر بصری خیره کننده ندارد و برای بیان قصه اش دست به استعاره نمی زند، اما روایت قابل هضمی دارد که هر جنس مخاطبی می تواند با کاراکتر های آن ارتباط برقرار کند، و همین از نظر خیلی ها نقطه ضعف و به گمان نگارنده "حسن" کار آن است، چرا که «نطق پادشاه» از دل روایت ساده و بی پیرایه اش درامی پر کشش و تعلیق می آفریند.


گفتار پادشاه

"پرنس آلبرت" به علت مشکل لکنت زبانش که از بچه گی گرفتار آن است، از عهده ی یک سخنرانی ساده بر نمی آید. اگر قصه حول یک شخصیت معمولی با ناتوانی گفتاری می گشت شاید می شد به عنوان یک درام ساده آنرا پذیرفت اما وقتی بحث درباره ی پادشاهی ست که مجبور می شود برای ملتش که در شرف جنگ جهانی دوم اند سخنرانی کند، اعلام جنگ کند و صحبت هایش از طریق  رادیو برای تمام جهان پخش شود آن وقت است که قضیه  فرق می کند، آن وقت همین ایده ی یک خطی در طول قصه تناقضات دراماتیکی ایجاد می کند که برای هر جنس مخاطبی جذاب است.

در دقایق ابتدایی، همزمان نقطه ی آغاز و نقطه عطف اصلی فیلم برای مخاطب رو می شود: پرنس آلبرت پشت بلند گو ایستاده و زبان در دهانش قفل شده. هیچ پزشکی قادر به معالجه ی او نیست و همین باعث شده که یاس و نا امیدی او دو چندان شود. او تقریبا از بزرگترین میراث خانواده گی اش  بیزار است، وقتی برای دخترانش قصه تعریف می کند توقع ندارد آن پرنس طلسم شده ی داستانش در پایان ماجرا تبدیل به شاهزاده شود همین  که تبدیل به حیوانی با بالهای بزرگتر شود که فقط بتواند فرزندان و خانواده اش را در آغوش گرفته وحمایتشان کند برایش کافی ست. او مملو از ترس ها و عقده هایی ست که  از کودکی گرفتارش بوده و همین ها مانع از این می شود که حتی در حد یک انسان معمولی بلند پرواز باشد به طوری که وقتی پس از مرگ پدرش و به ناچار با برکناری برادر بزرگترش به مقام پادشاهی می رسد، مثل بچه ها به گریه می افتد و به همسرش می گوید: "من یک افسر نیروی دریایی ساده بیشتر نیستم!"

پرنس آلبرت پشت بلند گو ایستاده و زبان در دهانش قفل شده. هیچ پزشکی قادر به معالجه ی او نیست و همین باعث شده که یاس و نا امیدی او دو چندان شود. او تقریبا از بزرگترین میراث خانواده گی اش  بیزار است،...

اما موقعیتی که زندگی آلبرت را تحت شعاع قرار می دهد آشنایی او با "لیونل لوگ" است. پزشک گفتار درمانی که به طرز

گفتار پادشاه

باور نکردنی به خود و کارش ایمان دارد، او فرزند یک مشروب فروش ساده بوده که بی آنکه گواهینامه ی پزشکی داشته باشد با تجربیاتی که در زمان جوانی از بازیگری روی صحنه به دست آورده تبدیل به یک استاد فن بیان شده است. اگرچه آنطور که آرزو داشته نتوانسته بازیگر سرشناسی شود اما در زمینه ی گفتار و بیان آوازه ی موفقیتش آنقدر زیاد بوده که همسر پرنس آلبرت ،شوهرش را برای درمان نزد او  ببرد. وجود چنین تضاد شخصیتی که بین کاراکتر لیونل و دوک آلبرت وجود دارد و در عین حال احساس "نیاز" عجیبی که آن دو نسبت به هم پیدا می کنند عامل دیگری ست که درام «نطق پادشاه» را  بدیع و جذاب می کند.

موقعیتی که آلبرت با آن دست و پنجه نرم می کند، در واقع یک آرزوی محال برای لیونل است. لیونل دیگر پیر شده و قدرت کلامش هم کمکی به بازیگری او نمی تواند بکند، در صحنه ای از فیلم که لیونل برای تست بازیگری روی صحنه می رود صحبت های کارگردان تئاتر درباره ی اجرای او تقریبا نا امید کننده است. اما "آلبرت"که سرشناس ترین و مهمترین بیمار او در طول زندگی اش بوده کسی ست که موقعیت او را تحت تاثیر قرار می دهد، او در واقع قرار است بازیگر یکی از بزرگترین صحنه های تاریخ باشد، سخنرانی در برابر میلیون ها انسانی که شنونده ی کلام او هستند، در برابر یک ملت بزرگ که مخاطب سیاست نمایشی شاهانه ای هستند که بنا به گفته ی پدرش تنها راه نفوذ به خانه های آنهاست. سیاستی که  پس از عرضه ی اختراع نوین(رادیو) از یک  سوارکاری نمایشی صامت بیرون آمده و به یک بازی کلام قدرتمند تبدیل شده است، که حتی می تواند با نفوذ وکوبندگی اش همچون "هیتلر"مغز میلیون ها انسان را شستشو دهد. اینبار لیونل با یک بیمار ساده طرف نیست با بخشی از آرزوی درونی خودش طرف است که نمی تواند اجازه دهد حماقت کودکانه ی یک پرنس جوان آن را نابود کند(صحنه ای از فیلم را به یاد بیاورید که همسر لیونل به او می گوید: "شاید او نمی خواهد بزرگ باشد، شاید این توئی که می خواهی بزرگ باشی.") و همین است که لیونل را بیش از حد معمول به "آلبرت" نزدیک می کند و انگار نیاز دارد که او را درمان کند و به جایگاهی که می خواهد برساند تا جایی که وقتی آلبرت از رفتن به مطبش خودداری می کند او حاضر است ساعت ها در دفتر آلبرت منتظر بماند تا با او صحبت کند و برای ادامه ی درمان متقاعدش کند.

گفتار پادشاه

لیونل برای درمان آلبرت هر آنچه در توان دارد به کار می برد، او به آلبرت کمک می کند تا تمام ترس ها و نفرت های دوران کودکی اش را به یاد بیاورد و خود را از شر آن ها خلاص کند. او را وادار می کند مثل یک فرد معمولی خشم فرو خورده اش را بیرون بریزد، حتی فحش بدهد و خود را از شر عقده های درونی اش خلاص  کند، او کشف می کند که ترس اصلی آلبرت از موقعیت خودش است، ترس از شخصیت"پرنس آلبرت دوک یورک" که مجبور است در زندگی از قوانین اشرافی پیروی کند و حتی همچون پدرش طوری رفتار کند که بچه هایش از او بترسند. این اندازه ترس و نفرت اوست که باعث می شود تا این اندازه در رفتارهای طبیعی اش ناتوان باشد، کنترل روی احساساتش نداشته باشد و حتی بی دلیل عصبانی و خشمگین شود. وقتی لیونل او را مجبور می کند که برای درمان به دفتر او در یک ساختمان متوسط بریتانیایی برود و حتی او را "برتی" صدا می کند، با دور کردن او از محیط اشرافی و حس نزدیکی با طبقه ی متوسط جامعه به او کمک می کند خود واقعی اش را بیابد، او پس از مرگ پدر و در مدت پادشاهی برادر بزرگترش خیلی خوب به این امر واقف می شود که ناشایستگی برادر ممکن است باعث آشفته گی سیاسی شود و در شرایط حساسی که با آن رودررو هستند برای اولین بار احساس می کند از برادرش(کسی که در طول بچه گی مدام او را تحقیر و مسخره می کرده) صلاحیت بیشتری دارد. این اولین جرقه ی اعتماد به نفس اوست و در واقع انگیزه ی ناخودآگاهش برای ادامه ی درمان. اما وقتی این خواسته ی ناخودآگاه توسط لیونل در جایی از فیلم به زبان آورده می شود و لیونل او را به برکناری برادرش ترغیب می کند ترس از خیانت به برادرش که آنرا طبعا ناشایست می داند باعث واکنش شدید او می شود و لب به تحقیر لیونل می گشاید. اما باز این نیاز آلبرت به لیونل است که پس از رسیدن به مقام پادشاهی او را دوباره برای درمان به سوی وی می کشاند.

گفتار پادشاه

و از این لحظه به بعد است که فیلم تقابل این دو در برآوردن خواسته های یکدیگر را آشکارتر می سازد، آلبرت در منزل لیونل  متوجه می شود که لیونل با تمام اعتماد به نفس و حس خودباوری اش از مقبولیت کافی از طرف خانواده اش برخوردار نیست بنابراین با معرفی خود به همسر او  یک نوع ترس لحظه ای و درونی او را بر طرف می سازد. حتی زمانی که لیونل را برای مراسم تاجگذاری به جایگاه ویژه ی دربار بریتانیا و کلیسای مخصوص فرا می خواند در برخورد با کشیش دربار او را جزئی از اعضای خانواده اش می خواند. دوربین تام هوپر در لحظه ای که لیونل کتاب به دست از راهرو به سمت جایگاه سلطنتی می رود در یک لحظه از زاویه ی بالا جثه ی کوچک او را در برابر عظمت ساختمان نشان می دهد و بعد برش می خورد به نمای دیگری از لیونل که دوربین از زاویه ی پایین قامت او را نشان می دهد که بزرگتر از حد معمول است و با این برش به زیبایی حس غرور و کمال گرایی او به مخاطب القا می شود. از سوی دیگر لیونل نیز در یک فرصت مغتنم وقتی می بیند که آلبرت هنوز نسبت به تشریفات سلطنتی و خانواده گی اش  ترس و اضطراب دارد با یک حرکت هوشمندانه خودش را در صندلی مخصوص پادشاهی جا می دهد و با این کار تمامی تابوهای ذهنی آلبرت را که مانع آزادی درونی او می شدند از بین می برد و او را برای انجام اعمال مراسم تاجگذاری آماده می کند.

گفتار پادشاه

در دقایق پایانی فیلم، زمانی که آلبرت به عنوان شاه جرج ششم، می خواهد اولین سخنرانی مهم خودش را  در آن لحظه ی حساس و برای اعلام شروع جنگ انجام دهد این دو در یک اتاق و روبه روی هم قرار می گیرند و لیونل چنانکه می خواهد ارکستری را رهبری کند تمام قدرت و هنر خودش را به کار می برد تا این سخنرانی بزرگ به بهترین شکل ممکن انجام شود. دقایق پایانی فیلم و نگاه های پر غرور این دو به هم نشان از موفقیت دو جانبه ای دارد که هر دو در آرزوی داشتنش بودند.

و در آخر آنچه مسلم است اینکه فیلم «نطق پادشاه» از روابط ظریف آدم ها سخن می گوید و به ترکیب بی نظیری دست پیدا می کند که در آن فاصله ی طبقاتی انسان ها برای رسیدن به موفقیتی دو جانبه به صفر می رسد و همین مهم ترین دلیل موفقیت آن است.

سینما و تلویزیون تبیان


سینمانگار