تبیان، دستیار زندگی
روزی روزگاری سه رفیق وسه همراه که یکی ازیکی بخیل تر بود ،همدل و همسفر شدند.آنها می رفتند که در بیابان کیسه ای زّر پیدا کردند. سکّه ها را بیرون ریختند و همه را شمردند؛ ولی هرچه کردند، نتوانستند آن را بین خودشان تقسیم کنند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بخیل سوم

بخیل

روزی روزگاری سه رفیق وسه همراه که یکی ازیکی بخیل تر بود ،همدل و همسفر شدند.آنها می رفتند که در بیابان کیسه ای زّر پیدا کردند. سکّه ها را بیرون ریختند و همه را شمردند؛ ولی هرچه کردند، نتوانستند آن را بین خودشان تقسیم کنند. این بود که به جان یکدیگر افتادند و شروع بهزدو خورد و دعوا کردند. کار دعوا گرم شده بود که ناگهان از دور گروهی سوار پیدا شدند. سه رفیق دست از دعوا کشیدند و منتظر ماندند. وقتی گروه سواران به آن جا رسیدند،یکی پرسید:«برای چه به جان هم افتاده اید؟مگر بیابان جای دعواست؟»اولّی پرسید:«شما کی هستید و چرا می پرسید؟»

بزرگ سواران گفت:«من امیرزاده این شهر هستم.باید به من بگویید که چه شده؟»

دومی گفت:«ما سه نفر بخیل هستیم،چیزی در راه پیدا کرده ایم که نمی توانیم آن را بین خودمان تقسیم کنیم.»

امیرزاده گفت:«این که کاری ندارد،تقسیم آن چیزی را یافته اید به من واگذار کنید. قول می دهم هر سه از کار من راضی شوید.»سومی گفت:«درد ما این نیست!هیچ یک از ما سه دوست ندارد چیزی از آن چه دارد، به دیگری برسد، برای همین این طور به جان هم افتاده ایم!»

امیرزاده به فکر فرو رفت و گفت :«این هم چاره ای دارد.هر یک از شما به من بگوید تا چه قدر بخیل است که من کیسه زر را به او ببخشم.»

اوّلی پرسید:«یعنی چه؟»

یعنی این که هر کس بخیل تر باشد،این کیسه زر به او می رسد.

سه بخیل تا این را شنیدند،با سرو صدا شروع به تعریف از خودشان کردند که زودتر بگویند. امیرزاده آنها را ساکت کرد وگفت:«آرام باشید!من می گویم که چه کسی حرف بزند.»

بعد روبه بخیل اوّلی کرد و گفت :«تو بگو که چه قدر بخیلی؟»

اوّلی گفت:«جناب امیرزاده،من آنقدر بخیلم که حاضر نیستم حتی یک دینار به فرزندان خودم بدهم و در این کار آن قدر پیش می روم که می گویم پول و دارایی خودم، بر خودم هم حرام است.برای همین دوست ندارم چیزی به دیگران بدهم.»

دومی گفت:«این که چیزی نیست!من آن قدر بخیل هستم که اگر کسی به دیگری چیزی ببخشد، چشم و دلم آتش می گیرد وحالم بد می شود

بخیل

امیرزاده گفت :«خب سومی توبگو!»

هیچ کس به اندازه من بخیل نیست ،برای آن که اگر کسی چیزی به من ببخشد جگرم آتش می گیرد و می خواهم از غصه و اندوه بمیرم!»

امیرزاده این حرف ها را که شنید به همراهانش دستور داد بخیل سوم را بکشند، بخیل دوم را از آن سرزمین بیرون کنند وپول و دارایی بخیل اوّل را گرفت و میان همراهمان خود تقسیم کرد. در حالی که با خود می گفت:«بخیل سومی را خدا لعنت کند!»

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:نسیم رضوان

مطالب مرتبط:

داستان شاه عباس و شیخ بهایی 

ایثار حاتم طایی

انوشیروان و پیرزن فقیر

مرد سقّا و خرش

مرد شهری و باغ روستایی

خانه بی زمین...

خارکش پیر

مرد دباغ و بازار عطر فروشان

راه و رسم بندگی

غریبی که به دنبال مسکن می گشت

حکایت آن ناشنوا

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.