وینی کوچولو و یک روز زمستانی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک غول کوچولوی مهربانی بود که همه وینی صدایش می کردند.
یک روز صبح مامان وینی کوچولو به او گفت" عزیزم، از امروز شما باید لباس های زمستانیت را بپوشی. چون از این به بعد دیگر هوا سرد می شود."
اما وینی کوچولو دلش نمی خواست زمستان بیاید، چون او تابستان را خیلی دوست داشت. در فصل تابستان او هر چقدر دلش می خواست می توانست در جنگل بازی کند. وینی کوچولو پیش خودش فکر کرد هرچه زودتر لباس های زمستانیش را بپوشد، زمستان زودتر می آید.
یک روز صبح وقتی وینی از مدرسه به خانه برمیگشت، اتفاقی افتاد. رنگ آسمان خاکستری شد و هوا سرد شد. بادی هم از شمال شروع به وزیدن کرد.
وینی خیلی سردش شده بود. او خیلی خیلی سردش شده بود.
وینی کوچولو با خودش گفت" هوا خیلی سرد شده، باید گوش هایم را دربیاورم و داخل جیب هایم بگذارم." و بعد گوش هایش را درآورد و در جیب هایش گذاشت.
وینی کوچولو کمی که راه رفت بیشتر سردش شد و گفت" باید ابروهایم را هم دربیاورم و در جیب هایم بگذارم." بعد ابروهایش را هم درآورد.
کمی بعد وینی کوچولو که خیلی سردش شده بود و انگشت های پایش داشت یخ می زد گفت" خیلی سردم شده، باید انگشت های پایم را هم دربیاورم و داخل جیب هایم بگذارم." و این کار را کرد.
نزدیک های خانه وینی کوچولو که انگشت های دستش هم یخ زده بود گفت" باید انگشت های دستم را دربیاورم و داخل جیب هایم بگذارم." و این کار را هم کرد.
حالا وینی کوچولو پشت در خانه است، اما نمی تواند در را باز کند، چون انگشت هایش داخل جیب هایش است، به خاطر همین زنگ در خانه را زد.
وینی کوچولو گفت" در را باز کنید. من خیلی گرسنه و خسته هستم."
مامان وینی کوچولو گفت"شما کی هستید؟"
وینی فریاد زد"مامان،منم، پسرت، وینی کوچولو!"
مامان وینی گفت" نه پسر من گوش داشت، ابرو داشت."
"پسر من 8 انگشت دست و 6 انگشت پای بنفش داشت. تو پسر من نیستی و در را بست."
وینی کوچولو گفت" صبر کن! من الان به شما نشان می دهم که پسر شما هستم." بعد وینی کوچولو گوش و ابرو و انگشت های دست و پایش را درآورد و آن ها را اشتباهی جای هم گذاشت. او ابروهایش را جای گوش هایش گذاشت.انگشت های دستش را جای انگشت های پایش گذاشت. ابروهایش را جای گوش هایش گذاشت. و انگشت های پایش را جای انگشت های دستش قرار داد.
بعد وینی کوچولو با صدای بلند گفت"ببین مامان من وینی هستم."
بعد مادر وینی خندید و گفت" این پسر من است" و او را بغل کرد و بوسید و یک سوپ داغ برایش ریخت. مامان وینی گفت" وینی جان اگر کلاه و دستکش و جوراب با خودت می بردی، دیگر لازم نبود گوش و ابرو و انگشت های دست و پایت را دربیاوری."
ترجمه:نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان
مطالب مرتبط