تبیان، دستیار زندگی
در فضای تاریک و پر سایه خانه، قایم باشک بازی می کردیم یا گرگم به هوا، لی لیف هفت سنگ، چِکِرز، شطرنج، پینگ پنگ (روی میز غذاخوری خانه که هر آن مستعد فروپاشی بود) و بازی های بدیع تری مثل «رقابت های تیله ای».
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تیله ها


در فضای تاریک و پر سایه خانه، قایم باشک بازی می کردیم یا گرگم به هوا، لی لیف هفت سنگ، چِکِرز، شطرنج، پینگ پنگ (روی میز غذاخوری خانه که هر آن مستعد فروپاشی بود) و بازی های بدیع تری مثل «رقابت های تیله ای».


تیله ها

آنچه اورهان پاموک – نویسنده ترک و برنده نوبل سال 2006 – را به کودکی اش پیوند می زند، چیزی بیشتر از خاطرات تلخ و شیرین پراکنده است. روایت های او از این دوران – از جمله متن پیش رو- به سوی دیگر این خاطرات نقب می زنند و در جست و جوی ریشه ای شخصیت کنونی اش. به گوشه و کنار خانه و شهر سرک می کشند، این متن، ترجمه فصلی است از کتاب «استانبول؛ خاطرات و شهر» که در سال 2006 توسط انتشارات Faber منتشر شده است. (ترجمه این متن توسط احسان لطفی صورت گرفته است.)

از شش تا ده سالگی، لا ینقطع با برادرم دعوا می کردم و هر چه زمان پیش تر می رفت، کتک هایی که از او می خوردم هم شدیدتر می شد. برادرم فقط هجده ماه بیشتر سن داشت اما به زور و جثه کاملا از من سر بود و از آنجا که آن روزها (و احتمالا همین الان) دعوای دو برادر و دست به یقه شدنشان کاملا طبیعی و حتی نشانه صحت و سلامت به حساب می آمد، هیچ کس زحمتی برای مداخله به خودش نمی داد.

بعدها وقتی پیش مادر و برادرم از این دعواها حرف زدم، ادعا کردند که چیزی یادشان نمی آید. گفتند که مثل همیشه این ها را از خود درآورده ام تا چیزی برای نوشتن داشته باشم و گذشته ای رنگارنگ و دراماتیک برای خودم خلق کنم.

بنابراین خواننده ای که متوجه شده باشد من در این کتاب موقع توصیف خودم، استانبول را وصف کرده ام و موقع توصیف استانبول خودم را، حتما تا الان فهمیده که هدف من از روایت این دعواهای بچگانه و خالی از ترحم، مهیا کردن صحنه برای چیز دیگری است.

در فضای تاریک و پر سایه خانه، قایم باشک بازی می کردیم یا گرگم به هوا، لی لیف هفت سنگ، چِکِرز، شطرنج، پینگ پنگ (روی میز غذاخوری خانه که هر آن مستعد فروپاشی بود) و بازی های بدیع تری مثل «رقابت های تیله ای»؛ مسابقه ای که بازتاب تاکتیک ها و اسطوره های دنیای مردانه فوتبال در ذهن های کودکان بود. مهره ها یا تیله های شیشه ای را به عنوان بازیکن برمی داشتیم و استراتژی های حمله و دفاعی را که در بازی های واقعی دیده بودیم، با آن ها تقلید می کردیم. هر چه چالاک تر و چیره دست تر می شدیم، این بازی ها هم روح پیدا می کرد و زنده تر می شد. مهره ها یا تیله ها را در دو تیم یازده تایی روی قالی دستبافی که زمین بازیمان بود می چیدیم و در چوبی کوچکی می کردیم که یک نجار محلی برایمان ساخته بود.

آنچه اورهان پاموک – نویسنده ترک و برنده نوبل سال 2006 – را به کودکی اش پیوند می زند، چیزی بیشتر از خاطرات تلخ و شیرین پراکنده است. روایت های او از این دوران به سوی دیگر این خاطرات نقب می زنند و در جست و جوی ریشه ای شخصیت کنونی اش.

بعضی وقت ها روی تیله ها اسم بازیکنان بزرگ فوتبال را می گذاشتیم و مثل آدم هایی که بچه گربه ای راه راهشان را بی هیچ مشکلی از همدیگر تشخیص می دهند، ما هم تیله هایمان را با یک نگاه می شناختیم. مسابقه را به شیوه «هالیت کیوانش» - بزرگ ترین گزارشگر ورزشی آن روزها – باری تماشاگران خیالی گزارش می کردیم و وقتی توپی وارد دروازه می شد، با شور و حرارت آدم های حاضر در استادیوم، فریاد می زدیم «گل» و بعدش هم ادای حرکات هماهنگشان را روی سکوهای ورزشگاه می آوردیم به این شلوغی، اظهار نظرها و حرف های فدراسیون فوتبال، بازیکنان خبرنگاران و حتی هواداران تیم ها را هم اضافه می کردیم و به این ترتیب طولی نمی کشید که یادمان می رفت این فقط بازی یک بازی است و کاران به دعواها و درگیری ها مرگبار می کشید.

جرقه نخستین این دعواها را معمولا شکست خوردن، تقلب کردن و سر به سر گذاشته های بیش از حد می زد اما چیزی که نفت به آتششان می ریخت، رقابت بود، دعوا نمی کردیم که مشخص شود حق با چه کسی است. دعوا می کردیم که معلوم شود چه کسی قوی تر، با استعدادتر، داناتر یا با هوش تر است. سایه فضا و فرهنگ حاکم بر کودکی مان در این رقابت ها پیدا بود، فرهنگی که عموی مرا وا می داشت تا هر وقت پا به خانه اش می گذاشتیم، با جدول کلمات و معماهای ریاضی اش به ما حمله ور شود، فرهنگی که رجزهای نیمه جدی ساکنان طبقات مختلف آپارتمان را – که هر کدام طرفدار یک تیم فوتبال بودند – برایمان به ارمغان می آورد؛ فرهنگ جاری در کتاب های درسی مان که در ذکر فتوحات ترکان عثمانی اغراق می کرد.

مادرم هم احتمالا در این ماجرا سهمی داشت؛ چون برای آسان کردن زندگی روزمره اش هر چیزی را به رقابت و مسابقه تبدیل می کرد. می گفت: «هر کسی که زودتر لباس خواب بپوشد و در تختش باشد یک بوس می گیرد» یا «هر کسی که سه ماه زمستان را بدون سرما خوردن یا مریض شدن رد کند، یک جایزه پیش من دارد». این تحریکات مادرانه قرار بود دو پسر را ساکت تر و سر به راه تر کند و در میر «پرهیزگاری» و صلاح بیندازند.

اورهان پوماک

برادرم همیشه در مدرسه از من بهتر بود. آدرس همه را می دانست و می توانست عددها، شماره تلفن ها و فرمول های ریاضی را مثل یک ملودی اسرارآمیز در ذهنش نگه دارد.

اما من بعد از ساعت ها نقاشی، اگر آن خرسندی و رضایتی که در جست و جویش بودم به دست نمی آمد، وقتی تاریکی خانه پرده پوش و پر اثاثیه مان، آرام آرام در روحم رخنه می کرد – مثل همه اهالی استانبول – دنبال راه میانبری برای پیروزی می گشتم و وارد نخستین رقابتی می شدم که ممکن بود چنین پیروزی زود هنگامی را نصیبم کند: مسابقات تیله ای، شطرنج، هفت سنگ و هر بازی ای که در آن لحظه به مذاق هر دو نفرمان خوش می آمد و من می توانستم برادرم را به انجام دادنش وسوسه کنم.

سرش را از روی کتاب بلند می کرد و می گفت: «پس تنت می خارد، هان؟» و منظورش خود بازی ای بود که بیشتر وقت ها بازنده اش من بودم، نه دعواها و کتک کاری های بعدش. می گفت: «کشتی گیر مغلوب، از کشتی خسته نمی شود» و اشاره اش به آخرین شکست من در این بازی ها بود. می گفت: «من یک ساعت دیگر کار دارم، بعدش بازی می کنیم» و سر کتابش بر می گشت. هر چقدر که میز او تمیز و مرتب بود میز من به سرزمینی زلزله زده می مانست.

اگر دعواهای نخستین مان کمک می کرد تا راه و چاه دنیا را بشناسیم، نزاع های بعدی بیشتر شیطانی و تهدیدآمیز بود.

با گذر زمان، مثل دو موجود مذکر تازه بالغ رفتار می کردیم که هر کدام عزمش را برای مشخص کردن قلمروی شخصی جزم کرده است. در این فضای جدید، حتی قوانین و مقرراتی که طی سالیان دراز برای حفظ صلح بین خودمان وضع کرده بودیم – چیزهایی مثل اینکه کدام بخش از قفسه مال چه کسی است، کدام کتاب ها به چه کسی تعلق دارد، چه کسی باید موقع خواب در اتاق را ببندد و وقتی آخرین شماره «مجله تاریخ» می رسد، اول باید دست چه کسی باشد. حتی چنین قراردادهای جا افتاده و تثبیت شده ای هم محل بحث و جدال و توهین و طعنه و تهدید می شد.

زمانی بازی ای را که در دنیای واقعی دیده بودیم (مثلاً فوتبال) با چند تا تیله تقلید می کردیم. حالا ولی این بهانه را کنار گذاشته بودیم و دعوا می کردیم تا مسائل معطوف به غرور و افتخار برآمده از زندگی واقعی را حل کنیم.

کوچک ترین اظهار نظر خصمانه ای به مشت و لگد و خشونت می انجامید و من برای محافظت از خودم به جا لباسی های چوبی، انبرهای فلزی، دسته جارو و هر چیزی که می توانست نقش شمشیر را بازی کند، متوسل می شدم.

زمانی بازی ای را که در دنیای واقعی دیده بودیم (مثلاً فوتبال) با چند تا تیله تقلید می کردیم. حالا ولی این بهانه را کنار گذاشته بودیم و دعوا می کردیم تا مسائل معطوف به غرور و افتخار برآمده از زندگی واقعی را حل کنیم. مدت ها بود که نقطه ضعف های همدیگر را می دانستیم و حالا به تدریج علیه هم به کارشان می گرفتیم. بالاتر از همه، دعواهایمان دیگر فوران ناگهانی خشم  احساسات کودکان نبود، تجلی نقشه های بی رحمانه ای بود که برای همدیگر کشیده بودیم.

گاهی وقتی در خانه تنها بودیم و با تمام وجود و قوا در یکی از نبردهای سهمگین مان عرق می ریختیم، کسی در می زد و ما جنگ را در میانه متوقف می کردیم، مهمان ناخوانده را با رعایت تمامی آداب و اصول به خانه می آوردیم و همین طور که با چشمک به هم اشاره می کردیم، برای مهمان توضیح می دادیم که مادرمان به زودی بر می گردد. اما بعد وقتی دوباره تنها می شدیم هیچ وقت سر دعوایمان بر نمی گشتیم و در عوض طوری وانمود می کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. گاهی اگر بدجوری کتک خورده بودم روی قالی دراز می کشیدم و قبل از آن که خیلی زود خواب ببرد گریه می کردم. برادرم بعد از آن که کمی پشت میزش کتاب می خواند، دلش برای من می سوخت، می آمد بیدارم می کرد و می گفت که لباس هایم را عوض کنم و به رختخواب بروم. اما وقتی دوباره سرمیز بر می گشت، من بلند می شدم با همان لباس ها در تخت می خوابیدم و برای خودم دلسوزی می کردم.

اورهان پوماک

غم و اندوهی که به آغوشش می خزیدم  به من فرصت می داد تا از تمامی قاعده های اجباری فرار کنم؛ کتک خوردن و تحقیر شدن عین آزادی بود. بعد از هر دعوا، وقتی تنها در رختخواب دراز می کشیدم و خودم را سرزنش می کردم، حس تیره و تاری به سراغم می آمد. صدایی در درونم می پرسید: «چی شده؟» من جواب می دادم: «من بدم» و این پاسخ ناگهان آزادی سرگیجه آوری ارزانی ام می کرد. دنیای تازه و روشنی پیش چشمانم گشوده می شد. اگر آماده بودم تا آنجا که می توانم بد باشم، آن وقت می توانستم هر وقت که دلم می خواهد، نقاشی بکشم، بی خیال تکالیف مدرسه بشوم و بدون لباس عوض کردن بخوابم.

وجه دیگر ماجرا تسلی غریبی بود که در شکست می یافتم و در آسیب، جسم زخمی و آزرده من، سندی بود بر این که جنگجوی خوبی نیستم و شکست خوردن و تحقیر شدن حقم است. شاید همزمان با همین فکرها بود که رویاها و خیالات روشن، مثل نسیم تابستان در سرم شروع به وزیدن می کرد و من در این خلسه با خودم فکر می کردم که یک روز کار بزرگی خواهم کرد. آبشخور دنیای دومی که حالا پیش چشمم سوسو می زد و نوید یک زندگی جدید و سعادتمندانه را می داد، بیش از هر چیز، خشونتی بود که تازه تجربه اش کرده بودم و همین رویاهایم را زنده تر و واقعی تر جلوه می داد. همچنان که غم و اندوه شهر در وجودم رخنه می کرد، به تصادف دریافتم که وقتی در این لحظه ها قلم روی کاغذ می گذارم، حاصل کار را بسیار بیشتر دوست دارم. دنیا را فراموش می کردم و سرگرم اندوه خودم می شدم و تاریکی از جهان رخت بر می بست.

جواب سوال را در این جا بیابید

بخش ادبیات تبیان


منبع: ویژه نامه داستان/ اسفند 89 و فروردین 390