پا روی بت خودت بزار
چوپان بیچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوی آب بپرد نشد كه نشد...!
او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان. عرض جوی آب قدری نبود كه حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد . نه چوبی كه بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.
پیرمرد دنیا دیدهای از آن جا میگذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره كار را میدانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود كرد. بز به محض آنكه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.
چوپان مات و مبهوت ماند. این چه كاری بود و چه تأثیری داشت؟
پیرمرد كه آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان میدید گفت : تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را كه گل كردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.
و من فهمیدم این كه حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمیگذارد و خود را نمیشكند چه رسد به انسان كه بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را میپرستد.
دوستان خوب تبیانی شما از این داستان چه نتیجه ای میگیرید؟
باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از miri_1364