تبیان، دستیار زندگی
سالها پیش و در یك روستای دور افتاده، مردی زندگی می كرد كه از دار دنیا فقط یك خانه كلنگی داشت و چند تا حیوان! دوتا گاو، چندتا گوسفند و چندتایی هم مرغ.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گنج مرد روستایی

گنج

سالها پیش و در یك روستای دور افتاده، مردی زندگی می كرد كه از دار دنیا فقط یك خانه كلنگی داشت و چند تا حیوان! دوتا گاو، چندتا گوسفند و چندتایی هم مرغ.

روزها از پی هم می آمدند و می رفتند، ماه ها یكی یكی می گذشتند و سالهای زندگی مرد روستایی رنگ تكرار به خود گرفته بودند تا اینكه یك روز مرد ساده دل روستایی كه مشغول چراندن گوسفندهایش بود، متوجه دسته كوزه ای شد كه از زمین بیرون آمده بود. با دقت خاصی اطراف كوزه را كند، و خیلی با احتیاط آن را بیرون آورد.

وقتی در پوش كوزه را پاره كرد نزدیك بود از تعجب شاخ در بیاورد! كوزه پر بود از سكه های گرانقیمت طلا و جواهراتی با ارزش! چند دقیقه ای طول كشید تا مرد روستایی از حیرت بیرون آمد و توانست دهانش را كه از تعجب باز مانده بود ببندد! و بعد از اینكه كوزه را در دستمالی پنهان كرد به سمت خانه اش به راه افتاد. گوسفند ها هنوز غذای كافی نخورده بودند، ولی مجبور بودند همراه مرد به خانه بروند.

مردم روستا از اینكه او زودتر از همیشه به خانه می آمد تعجب كرده بودند و وقتی دلیلش را پرسیدند خیلی بی حوصله جواب داد: امروز كمی خسته بودم، همین. و در حالی كه كوزه پیچیده شده در دستمال را خیلی محكم در بغل گرفته بود به خانه برگشت.

مرد روستایی از شب تا صبح پلك روی هم نگذاشت، و فقط داشت سكه ها را می شمرد، و برایشان نقشه می كشید. جواهرات را برانداز می كرد و قیمتشان را تخمین می زد. خلاصه صبح كه شد، در حالی كه از بی خوابی گیج بود، كوزه را در باغچه حیاطش قایم كرد، لباسش را پوشید و گوسفندان را برای چرا به دشت برد. چون اگر این كار را نمی كرد، مردم روستا می فهمیدند كه كاسه ای زیر نیم كاسه است، و آن قدر پرس و جو می كردند تا ماجرای گنج را  می فهمیدند و او مجبور می شد طلاها را با آنها تقسیم كند! وقتی مرد روستایی با گله اش به دشت رسید، زیر یكی از درختان دشت دراز كشید و از فرط خستگی تا چشمانش را روی هم گذاشت فوری خوابش برد.

گوسفندان برای خودشان همین طور چریدند و چریدند. چند ساعت بعد مرد چوپان از خواب بیدار شد. او همین طور كه چشمانش را می مالید و بدنش را كش می داد، به این فكر فرو رفت كه ممكن است این كوزه مال راهزنانی باشد كه مجبور شده اند آن را اینجا دفن كنند.

آنها وقتی ببینند كه گنج شان نیست، و بفهمند كه چه كسی گوسفندانش را اینجا می چراند، حتما به سراغش می آیند و

گنج

كوزه را از او می گیرند، حتی ممكن است اورا بكشند! این فكر ترس عجیبی در دل مرد روستایی انداخت. آب دهانش را قورت داد، خودش را جمع و جور كرد و باز مثل روز قبل زودتر از همیشه به سمت خانه به راه افتاد. در راه دوباره مردم روستا را دید كه با تعجب نگاهش می كردند، ولی خیلی زود از جلویشان رد شد تا به خانه اش رسید. وارد خانه شد و در را از پشت بست و رفت سراغ گنجی كه در باغچه پنهان كرده بود. كوزه را در آورد و شروع به شمردن سكه ها كرد. چیزی كم نشده بود و همه چیز درست بود. مرد روستایی همان طوری كه توی باغچه و روی خاك ها نشسته بود به فكر فرو رفت.

ادامه دارد...

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:روزنامه ی کیهان

مطالب مرتبط:

 عرب مهمان نواز

 نابرده رنج

 شعر تازه

 عربی که شترش گم شده بود

 بیمار پیر

محکوم به مرگ

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.