قهقه ی شادی

عصبانیت ماهیگیر
حالا آن قدر آنجا بمان تا خفه شوی. تا تو باشی این قدر ورجه ورجه نکنی.
خاکی یا آسفالت
اولی:چرا پشت لباست خاکی است؟دومی:پس می خواستی آسفالت باشد؟
گوشت گاو
محمود: من از بس گوشت گاو خوردم، پر زور وقوی شدم.مسعود: پس چرا من این قدر ماهی می خورم، شنا یاد نگرفته ام.
عدد 11
به مظفر گفتند: بنویس 11.او یک عدد یک نوشت و بالایش تشدید گذاشت.
سرگرمی
علی وقتی به خانه آمد، سرش را روی آتش گرفت.مادرش سوال کرد چه می کنی؟علی گفت: معلم ما گفته ساعات بیکاری در منزل سر خود را یک طوری گرم کنید.
بی سواد

پسری از معلمش سوال کرد: آقا، ببخشید چرا بعضی ها می گویند کتاب متاب، ماست پاست، لباس مباس.
معلم گفت: آن ها سوادمواد ندارند.
صندلی خالی
مردی سوار اتوبوس شد و در صورتی که همه صندلی ها خالی بود، ایستاد. راننده گفت:آقا، چرا ایستاده ای؟ این همه صندلی خالی است.مرد گفت: تا دو دقیقه دیگر هم همین جا هم پیدا نمی شود.
فرآوری:نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:
لطیفه های ریزه میزه،لطیفه های شیرین ایرانی
مطالب مرتبط:
