خانه تکانی فرشته ها
نزدیک عید بود. من و پدر و مادرم برای کمک به خانه تکانی مادربزرگ و پدربزرگ به خانه ی آن ها رفتیم. پدربزرگ می خواست شیشه ها را پاک کند. پدرم دستمال را از او گرفت و گفت:"شما زحمت نکشید، خودم همه ی کارها را می کنم." مادربزرگ می خواست در شستن ملافه ها کمک کند که مادرم گفت:" شما زحمت نکشید، من خودم آن ها را می شویم."
پدربزرگ گفت:" پس من چای دم می کنم."
مادربزرگ هم به آشپزخانه رفت تا ناهار درست کند.
پدربزرگ گفت:" من دلم نمی خواهد بیکار بمانم و ببینم شما خسته می شوید."
پدرم سینی چای را از پدربزرگ گرفت و گفت:" به یاد امام افتادم، وقتی صبح زودتر از بقیه بیدار شده بودند و برای همه چای آماده کرده بودند."
پدربزرگ قندان را آورد و گفت:"امام به کسانی که در خانه شان کار می کردند، همیشه احترام می گذاشتند و اگر فرصتی پیدا می شد، در انجام بعضی کارها به آن ها کمک می کردند."
مادر ملافه ها را شسته بود. پدر به او کمک کرد تا آن ها را روی بند پهن کند، ملافه های خیس مثل بال فرشته ها خوش بو بودند. همه چیز بوی عید می داد.
بخش کودک و نوجوان
منبع:
دوست خردسالان،اسفند89
مطالب مرتبط :