تبیان، دستیار زندگی
سر تا پای بچه ها را نگاه کرد، دلش به درد آمد،می خواست فریاد بزند. هر لحظه که می گذشت، کسی بر خاک می افتاد. وقت تردید نبود. راه باید به هر قیمتی باز می شد، و مصطفی مسؤول بود. یکباره خیز برداشت و خودش را روی سیمهای خاردار انداخت و فریاد زد: «برید از روی من
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یوسفی درحال وضو گرفتن کربلایی شد


سر تا پای بچه ها را نگاه کرد، دلش به درد آمد،می خواست فریاد بزند. هر لحظه که می گذشت، کسی بر خاک می افتاد. وقت تردید نبود. راه باید به هر قیمتی باز می شد، و مصطفی مسؤول بود. یکباره خیز برداشت و خودش را روی سیمهای خاردار انداخت و فریاد زد: «برید از روی من رد شید.»

کسی فریاد زد: «چکار می کنی برادر یوسفی؟» مصطفی نالید: «معطل نکنید، زود باشید.»


جبهه

شهید مصطفی یوسفی، فرمانده محور اطلاعات لشگر 17علی ابن ابی طالب(ع)

سال 1339 در روستای «دولومرد» از توابع همدان در یک خانواده مستضعف و مذهبی دیده به جهان گشود. دوران ابتدایی را در روستا به اتمام رساند. اما به علت مشکلات خانوادگی ترک تحصیل نمود و به دنبال کار رفت. در اوج مبارزات مردم علیه رژیم طاغوت وی نیز به جمع مبارزان پیوست و در راهپیمایی ها و تظاهرات مردم قم و تهران شرکت نمود. سال 1359 به خدمت مقدس سربازی رفت و دو سال در آذربایجان غربی و کردستان با ضدانقلاب جنگید. خدمت سربازی به پایان رسید ولی او جبهه را ترک نکرد. بلافاصله برای نبرد با دشمنان به جبهه های جنوب کشور شتافت.

او در مدت حضوردر جبهه در عملیات پیروزمند رمضان، محرم، والفجر مقدماتی و والفجرهای یک، دو، سه، چهار، پنج و شش شرکت داشت. در جبهه و در اطلاعات عملیات لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) از نیروهای با مسئولیت وقابل اتکا بود. در مدت حضور در جبهه پنج بار مجروح شد اما این جراحت ها کمترین خللی را در اراده اش ایجاد نکرد. سرانجام او نیز مانند هزاران ستاره ی همیشه فروزان ایران بزرگ در عملیات پیروزمند خیبر که مسئولیت اطلاعات محور2 لشکر17علی ابن ابی طالب (ع) را برعهده داشت, در روز شانزدهم اسفند سال 1362 به درجه رفیع شهادت نایل آمد. شهید یوسفی همیشه دعا می کرد تا خداوند او را در زمره شهیدان قرار دهد. در آخرین ماموریت هنگام خداحافظی با مادرش چنین گفت: «ای مادر! اگر خداوند شهادت را نصیب من کرد، تو صبر کن و گریه نکن اگر من شهید شدم مرا در کنار گلزار شهیدان علی بن جعفر (ع) به خاک بسپارید». در روزهای آخر زندگیش در این دنیای فانی، نامه به پدر و مادر نوشت واز آنها خداحافظی کرد این شهید علاقه وافر به نماز داشت و نماز شبش ترک نشد.

وصیت نامه شهید یوسفی :

...مادر! چندان ناراحت نباش خداوند خودش به تو صبر می دهد. نمی گویم گریه نکن اما مادر اگر برایت طوری نباشد یا در جایی نباشد که دشمن را شاد کند. مادر رنج کشیده توجه و تحمل را از حضرت زینب (س) بیاموز. اگر خبر شهادت مرا برای تو آوردند. یاد روزی باش که خبر شهادت علی اکبر(ع) را برای مادرش آوردند. و تو ای پدر بزرگوارم همیشه مثل یک دیگر سختی ها را تحمل کن که پیش پروردگارت روسفید خواهی شد. ای پدر عزیزم! من به تو افتخار می کنم که از اول کودکی به ما نماز یاد دادی و یا از امامان برای ما تعریف می کردی. پدرجان از تو انتظار دارم که خودت اسلحه بر دوشم بیاندازی و مرا برای جنگ حق علیه باطل به جبهه روانه کنی تا در آینده به زیارت شهدای کربلا برویم. مصطفی یوسفی

سرانجام او نیز مانند هزاران ستاره ی همیشه فروزان ایران بزرگ در عملیات پیروزمند خیبر که مسئولیت اطلاعات محور2 لشکر17علی ابن ابی طالب (ع) را برعهده داشت, در روز شانزدهم اسفند سال 1362 به درجه رفیع شهادت نایل آمد

3 داستان گونه بر اساس خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید

صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شد, آسمان انگار آتش گرفته بود, صدای سوت خمپاره, و بعد صدای انفجار و زخمی که بر تن نی های جزیره مجنون می نشست.مصطفی با گوشه چفیه خون زخم صورتش را پاک کرد و گفت: «آماده ای؟»

دوستش آماده بود و نگران. مصطفی گفت: «چیه؟»

دوستش به آن طرف, آن جا که راه خاکی زخم خورده, می رفت تا به طلائیه می رسید, نگاه کرد.

مصطفی گفت: «باید بریم خبر بگیریم, فکرم پی بچه های حضرت رسوله.»

خورشید گرما را ریخته بود روی تن جزیره. جزیره تی گرفته بود. تنه موتور داغ شده بود, دست که می زدی, گرما آدم را پس می زد.

مصطفی پرید ترک موتور و گفت: «بپر بالا, زودتر بریم.»

نخل های بی سر و نیمه سوخته که هنوز نارون هایشان را حفظ کرده بودند, دل ها را به رقّت می آورد. دوستش موتور را روشن کرد. صدای وور وور موتور درصدای زمخت انفجار های پی در پی گم شد. دودی که از اگزوز موتور بیرون زد, خاک را به این طرف و آن طرف پاشید.

دوستش فرمان را گرفت و جک را بالا زد و گاز داد. موتور از جا کنده شد و نخل ها یکی یکی از از کنارش گذشتند.

از رفت وآمد نیروها خبری نبود و تنها صدای انفجار بود که تن سکوت را زخم می زد.

پستی و بلندی جزیره زیر چرخ های موتور به عقب کشیده می شد.در طول راه با هیچ کس بر خورد نکردند. از بچه ها کسی دیده نمی شد.

موتور با آخرین توانی که داشت, جزیره را پشت سر گذاشت و وارد طلائیه شد. کنار آب گرفتگی, شلوغ بود, گروه گروه جمع شده بودند و این طرف و آن طرف می دویدند دوستش سرعت موتور را کم کرد؛ اما نایستاد. مصطفی گفت: «یکسره تا خط برو,باید ببینم چه خبره؟»

موتور شتاب گرفت و تا خط مقدم تاخت. جلوتر که رفتند. منطقه ساکت و خلوت شد. صدای تیر اندازی و انفجار کم شد و هیچ کس دیده نمی شد. مصطفی گفت: «چرا این قدر این جا ساکته؟ مشکوکه ... خط مقدم و این جوری!»

دوستش سرعت موتور را کم کرد و گفت: «نکنه بچه لشکرحضرت رسول عقب نشینی کردن و همون هایی که دیدیم, اونا بودن.»

جبهه

مصطفی گفت: «برو جلو مطمئن بشیم.»

دوستش گاز داد و پیش رفت ناگهان سرعت موتور را کم کرد و با وحشت گفت:« مصطفی, عراقیا!»

و با سرعت به سمت راست اشاره کرد. دویست متر جلوتر دژبان عراقی اسلحه به دست نگهبانی می داد. محمّد علی گفت: «چطور مارو ندیدن؟ خیلی نزدیکیم, هوا هم که حسابی روشن .»

مصطفی گفت: «خیلی خطرناکه, وجعلنا بخون, ما رو نبینن.»

و زیر لب خواند: «و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاَغشیناهم فهم لایبصرون.»

دوستش همان طور که آهسته دور می زد, زیر لب خواند. دژبان عراقی مشغول پُست دادن بود؛ اما به سمت چپ نگاهی نکرد. کمی جلو رفتند موتور بیشتر سرعت گرفت. بین راه یکدفعه مصطفی گفت: «وایسا ! زود وایسا»

دوستش سریع ترمز کرد. مصطفی گفت: «یکی افتاده اونجا روی زمین.»

دوستش با موتور دور زد وآهسته جلو رفت. مصطفی پایین پرید و بالا سر جوان رفت و سرش را بلند کرد و گفت : «یکی از بچه های لشکر حضرت رسوله, زخمی شده. جوان آهسته چیزی گفت. مصطفی نشنید. دست زیر تنه اش برد و او را بلند کرد و گفت: «ناراحت نباش برادر, الان می بریمت پشت جبهه.»

او را ترک موتور نشاند و خودش هم پشت سر او نشست و سینه اش تکیه گاه سر جوان شد.

موتور باز سرعت گرفت. مصطفی گفت: « عجیبه ... انگار خدا ما را مأمور کرده بود که بیاییم این جوونو نجات بدیم.»

موتور سینه دشت را شکافت و به سمت جزیره مجنون شتافت.

******

شب بچه ها را در دل تاریک خود پناه داده بود. شبهای عملیات همیشه پر از شور بود و اضطراب, شوق بود و دلهره. خاک و رطوبت و باروت فضا را پِر کرده بود میدان را انفجارهایی پی در پی و منورهای دشمن, هراس انگیز کرده بود. هر منوری که شلیک می شد, لحظه ای را مثل روز روشن می کرد, اینجا تنها جایی بود که روشنایی خط را در پی داشت.

بچه ها روی زمین دراز کشیده بودند, زیرا باران آتش و گلوله در آن وسعت که از افق تا افق کشیده شده بود, نه به قصد خواب, بیدار و آماده بودند که معبر را باز کنند. میدان پر از مین بود, مین های ضد نفر, ضد نفرات و ضد خودرو بعد از میدان مین, سیم های خاردار حلقوی و خورشیدی و فرشی سدّ دیگری بود سر راه بچه هایی که برای حمله آماده می شدند.

بچه ها با احتیاط مشغول بودند, دست های ترک خورده, خاک را می کاوید تا مین را پیدا و خنثی کند.

تنها به اندازه عرض بدن و در مسیری که مشخص شده بود, می توانستند حرکت کنند. یک سانتی متری این طرف تر, یکباره انفجاری به دنبال می آورد و شهیدی که شاید پیکرش هرگز پیدا نمی شد.

میدان مین پر التهاب بود بچه هایی که از همه چیز گذشته بودند. مصطفی گفت: «احتیاط کنید, بچه ها. این جا, توی میدان مین, هم زیر پاتون آتیشه, هم بالای سرتون, این جا به زمین و آسمان نباید اعتماد کنید.»

...مادر! چندان ناراحت نباش خداوند خودش به تو صبر می دهد. نمی گویم گریه نکن اما مادر اگر برایت طوری نباشد یا در جایی نباشد که دشمن را شاد کند. مادر رنج کشیده توجه و تحمل را از حضرت زینب (س) بیاموز

دست های مصطفی آهسته خاک را پس زد, نوک انگشتش زیر تن زبر خاک، سردی فلز را حس کرد، دست ها ماهرانه و بی نیاز از دید چشم ها به کار سختی که در پیش داشتند، مشغول شدند.

یکی نجوا کنان گفت: «بچه ها ... عراقی ها ... یک ستون از نیروهای عراقی دارن می یان.»

نفس ها در سینه حبس شد و دست ها بی حرکت ماند. آمدن عراقی مساوی با اسارت بود. بچه ها آهسته سر بلند کردند. مصطفی همچنان مشغول پس زدن و کاویدن خاک بود.

یکی دیگر گفت: «بچه ها باور کنید، ستون عراقی ها داره می یآد.»

یکی دیگر گفت: «راست می گه، منم سایه شون رو می بینم، حرکتشون رو هم حس می کنم.»

زمزمه ها بلند شد.

- برادر یوسفی.

مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت: «سرتون رو بلند کنید و خوب بالا رو نگاه کنید ... اشتباه می کنید.»

بچه های سر بلند کردند. چیزی ندیدند. مصطفی گفت: « نیم خیز بشید و خوب دور و برتون رو نگاه کنید، همون جایی که فکر می کنین عراقی ها هستن.»

بچه ها کمی بلند شدند، چشم ها در تاریکی دنبال حرکتی می گشت. مصطفی گفت: «ستون عراقی ها نیست، سمت چپتون رو نگاه کنین ... اون گیاه هایی که این دور و برها در اومده، نسیم که بهشون می وزه، تکون می خورن و شما رو به اشتباه می اندازن.»

بچه ها نفس راحتی کشیدند. یکی گفت: «پس بگو چرا برادر یوسفی بی خیال بود.»

دوباره مشغول شدند، مصطفی نگاهشان کرد و گفت: «قبلاً هم بهتون گفتم ... البته تجربه خیلی مهمّه، کم کم همه چیز دستتون میآد، اما این رو بدونین، توی کار شناسایی، خیلی باید به خودتون مسلّط باشین، اون قدر که اگر کسی گفت یک عراقی بالا سرمونه، باور نکنین، یعنی اصلاً توجه نکنید که اون جا عراقی هست یا نه ... اگر بخواهید به این چیزها توجه کنید، دچار دلهره و اضطراب می شوید ... توی شب چیزهایی می بینید که شبیه انسانن یا یک موجود دیگه.»

جبهه

حرفهایش بچه ها را آرام کرد. دوباره روی زمین دراز کشیدند. دستها هماهنگ با چشم ها کار خود را از سر گرفتند.

مصطفی نجوا کرد: «امشب باید معبر باز بشه، وگرنه گردان ها پشت سرمون زمین گیر می شن.»

بچه ها تندتر دست به کار شدند. نباید وقت تلف می شد، منوّرهای دشمن دل آسمان را خراش می داد و بهتر است آن باران خمپاره و توپ بر سر بچه ها می ریخت. یکدفعه انفجاری در نزدیکی گروه رخ داد و موج، چند نفر را پرتاب کرد. و بعد، صدای مهیب انفجار مین که بچه ها روی آن افتادند. مصطفی گفت: «الله اکبر.»

صدای ناله از این طرف و آن طرف برخاست، بچه ها ماندند، امّا وقت ماندن نبود. معبر باید باز می شد و بچه ها باید راه را برای عبور گردان های عملیات باز می کردند. مصطفی سریع دست به کار شد و گفت: «بچه ها وقت رو از دست ندین، بچه ها، پشت سد منتظرن ...»

بعد با صدای گرفته ای گفت: «هر کس توفیق شهادت پیدا کرد، ما رو فراموش نکنه.»

بچه ها سینه خیز معبر را باز می کردند، برای عبور گردانها، طناب می بستند. پی در پی صدای انفجار می آمد، با هر انفجار چند نفر زخمی و یا شهید می شدند. آنها که مانده بودند، دیگر حال خود را نمی فهمیدند، آماده شهادت بودند. بچه ها به انتخاب خود به گردان شناسایی آمده بودند و می دانستند که این راه، پر خطر است و سخت. وقت درنگ نبود. از پشت، گردانهای عملیات در راه بودند.

به کانال که رسیدند، میدان مین جای خود را به سیم های خاردار داد. سیم ها باید پاره می شدند تا راه عبور بچه ها باز شود. صدای الله اکبر یا زهرا و یا حسین از پشت به گوش رسید. دیگر فرصتی نمانده بود، تعداد زیادی از بچه های شناسایی زخمی و شهید شده بودند، اما معبر از مین پاک شده بود و مانده بود، سیم های خاردار. یکی گفت: برادر یوسفی، وقت تمام شد ... بچه ها پشت سرمونن.»

- مصطفی: « می دونم خسته و داغونید، ولی تندتر، مسئولیت این بچه ها و عملیات امشب گردن ماست. دعا کنید بچه ها.»

هر کس زیر لب چیزی زمزمه می کرد. صدای انفجار مانع از این بود که صدا به صدا برسد.

- بچه های گردان عملیات رسیدن پشت سرمونن.

نوک تیز خارهای سیم در تنش نشسته بود، عضلات صورتش از درد به هم آمده بود ناله و فریادش در هم قاطی شده بود. فقط به این فکر می کرد که او تنها راه نجات بچه هاست.ماندن بچه ها مساوی بود با متلاشی شدن گردان، دیگر درنگ جایز نبود، بچه ها پر اضطراب راه رفتند و یکی یکی از سیم های خاردار گذشتند و مصطفی چشم ها را بسته بود و زیر لب دعا می خواند

گردان عملیات از معبری که باز شده بود، به صف می آمد. تیربارهای عراقی شروع به شلیک کردند. کسی گفت: «به عراقی ها خیلی نزدیک شدیم.»

گلوله بود که سفیرکشان می آمد و از فاصله سی سانتی متری زمین می گذشت و زخم بر تن بچه ها می زد. خمپاره در خمپاره بود که زمین را می لرزاند. دشت یک پارچه آتش و فریاد بود. گلوله در گلوله می بارید. بچه های گردان با عجله می آمدند. وقت ماندن نبود. فرصتی برای پاره کردن چند سیم خاردار آخر نبود. گردان پشت سیم خاردار متوقف شد، وقت داشت می گذشت و راه عبور بسته بود و دشمن به راحتی می توانست همانجا بچه ها را قتل عام کند.

تیربار دشمن بی وقفه دنبال هدف بود و گلوله بر سر و سینه بچه ها می زد. مصطفی ماند؛ زمان از دست رفته بود. سر تا پای بچه ها را نگاه کرد، دلش به درد آمد، بغض در گلویش آوار شد. دلش می خواست فریاد بزند. هر لحظه که می گذشت، کسی بر خاک می افتاد. وقت تردید نبود. راه باید به هر قیمتی باز می شد، و مصطفی مسؤول بود. یکباره خیز برداشت و خودش را روی سیمهای خاردار انداخت و فریاد زد: «برید از روی من رد شید.»

کسی فریاد زد: «چکار می کنی برادر یوسفی؟»

مصطفی نالید: «معطل نکنید، زود باشید.»

لحظه ای مردّد ماندند، مصطفی فریاد زد: «د ... برید دیگه تا کی من باید این جا بمونم ... من پا نمی شم تا شما نرید.»

نوک تیز خارهای سیم در تنش نشسته بود، عضلات صورتش از درد به هم آمده بود ناله و فریادش در هم قاطی شده بود. فقط به این فکر می کرد که او تنها راه نجات بچه هاست.

ماندن بچه ها مساوی بود با متلاشی شدن گردان، دیگر درنگ جایز نبود، بچه ها پر اضطراب راه رفتند و یکی یکی از سیم های خاردار گذشتند و مصطفی چشم ها را بسته بود و زیر لب دعا می خواند.

*****

مصطفی گوشه ای نشسته بود و گوش به حرفهای یکی از کردهای عراقی داشت که آمده بود تا اطلاعات خود را در اختیار بچه های «اطلاعات- عملیات» بگذارد. مرد، درشت اندام بود و فارسی را سخت حرف می زد، پشت سرش تخته ای گذاشته بودند تا کروکی مسیر را بکشد. تک و توک صدای تیراندازی می آمد.

جبهه

بچه ها همه چشم و گوش شده بودند. مرد گفت: «تا مسافت دو کیلومتر، میدان مین هست که باید برای عبور معبر بزنید. میدان از چهار کیلومتری این جا که شما مستقر هستید در مسیر غرب شروع می شود، بعد از میدان به کانال می رسید، چیزی حدود دو کیلومتر هم کانال آب است که به فاصله دویست متر، کانال با عرض چهار متر و عمق دو متر کنده شده، توی کانال ها را هم از آب پر کرده اند، برای عبور ...»

تیراندازی پراکنده بود و کسی چندان توجهی به آن نداشت. در حین عملیات، کمی اوضاع آرام شده بود و وضعیت آتش زیر خاکستر بود. ناگهان صدای آخی بلند شد، بچه ها سرگردانند، مصطفی مچ پایش را گرفته بود و به خودش می پیچید خون از پایش بیرون زد. بچه ها دویدند طرف او، یکی از امدادگران آمد. پوتین مصطفی را به سختی بیرون کشد و پاچه شلوارش را برید و زخم را باندپیچی کرد و گفت: «زحمت نکشید، همین که باندپیچی شد، خوبه. من جایی نمی رم.»

یکی از بچه ها گفت: «ای بابا، پات گلوله خورده، این جوری که دوام نمی آری.»

مصطفی به سختی از زمین بلند شد و گفت: «این جا کار دارم برادر، برم پشت جبهه که چی بشه، بعداً سر فرصت، ناسلامتی وسط عملیاتیم ها.»

بعد اشاره کرد تا برایش عصا بیاورند. عصا را دست گرفت و راه افتاد. باید سر و سامانی به گروه شناسایی می داد. یکدفعه صدای سوت گوشخراشی توی آسمان پیچید و خمپاره ای در نزدیکی بچه ها با سر به زمین خورد و همه جا را لرزاند، لحظه ای بعد صدای ناله یکی از بچه ها بلند شد. یکی از بچه ها روی زمین افتاده بود و از جای جای تنش خون می آمد. بچه ها بلندش کردند، سر جایش نشست. لحظه ای به خودش پیچید و بعد آرام تر شد و شروع کرد به شمردن جای ترکش ها که توی دست و پایش خورده بود و بعد گفت: «هفت تاس.»

جوانی که ترکش خورده بود، گفت: «ما این جا کار داریم برادر.»

دستش را به یکی دیگر از بچه ها داد و بلند شد، با چفیه جوی باریکی از خون را که از دست و پایش روان بود، پاک کرد. مصطفی لبخند زد و شروع کرد به حرف زدن.

به سختی ایستاده بود و بر عصایش تکیه داده بود. گاهی خود به خود چشم ها را می بست و دندان هایش را روی هم فشار می داد. حرفهایش که تمام شد. فرمانده گفت: « برادر یوسفی، بیا برو پشت جبهه، پات عفونت می کنه ها.»

مصطفی به جوانی که ترکش خورده بود، اشاره کرد و گفت: «اون هفت تا ترکش خورده، نمی ره، من به خاطر یک گلوله برم عقب؟!»

اشک مثل قطره های باران از چشمش روی کتابچه دعا می چکید. در یک دستش کتاب بود و دست دیگرش رو به آسمان بلند بود، دعا می خواند گریه می کرد. دعا را که تمام کرد پیشانی بر خاک گذاشت و زمزمه کرد.صدای اذان بلند شد، مصطفی از حالی که داشت بیرون آمد، کتاب را توی جیبش گذاشت و آستینش را بالا زد و به طرف منبع آب رفت تا وضو بگیرد. نزدیک منبع که رسید، ناگهان توپی شلیک شد و لحظه ای بعد بچه ها دویدند و پیکر غرق خون مصطفی را از خاک برداشتند

بعد با عصا که جای پایش را گرفته بود، راه افتاد.

مصطفی حال دیگری داشت، زیر نخل نیم سوخته ای نشسته بود و به تنه زخمی آن تکیه داده بود و زیر لب می خواند: « اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن ...»

اشک مثل قطره های باران از چشمش روی کتابچه دعا می چکید. در یک دستش کتاب بود و دست دیگرش رو به آسمان بلند بود، دعا می خواند گریه می کرد. دعا را که تمام کرد پیشانی بر خاک گذاشت و زمزمه کرد.

صدای اذان بلند شد، مصطفی از حالی که داشت بیرون آمد، کتاب را توی جیبش گذاشت و آستینش را بالا زد و به طرف منبع آب رفت تا وضو بگیرد. نزدیک منبع که رسید، ناگهان توپی شلیک شد و لحظه ای بعد بچه ها دویدند و پیکر غرق خون مصطفی را از خاک برداشتند.

روحش شاد و یادش گرامی

 

فرآوری: رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

برگرفته از ساجد