دشت گل
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
قورباغه کنار آب نشسته بود که پروانه او را دید و گفت: «چه روز قشنگی!» قورباغه گفت: «همه چیز مثل همیشه است.» پروانه گفت: «نگاه کن! دشت پر از گل شده.» قورباغه گفت: « تو می توانی پرواز کنی و دشت پر از گل را تماشا کنی. اما من فقط می توانم ساقه ی گل را ببینم.» پروانه کنار قورباغه نشست و گفت: «آخی! غصه نخور قورباغه جان!» پروانه با بال رنگارنگش قورباغه را ناز کرد و گفت: «کاش می توانستی پرواز کنی!» زنبور آن ها را دید و گفت: «چرا این جا نشسته اید؟ دشت پر از گل شده! بیایید برویم تماشا!» پروانه گفت: « قورباغه که نمی تواند پرواز کند و دشت گل را ببیند. او فقط می تواند ساقه ی گل را ببیند!» زنبور کنار قورباغه نشست و گفت: «آخی! غصه نخور قورباغه جان!» اما قورباغه فقط غصه می خورد. ناگهان باد آرامی از کنار آن ها گذشت و برگ کوچکی را با خودش برد. زنبور گفت:
«فهمیدم!» پروانه گفت: «چی را فهمیدی؟» زنبور گفت: « قورباغه را سوار برگ می کنیم و با خودمان به دشت گل می بریم!» قورباغه گفت:«شما زورتان کم است! نمی توانید.» پروانه گفت: «می توانیم اگر که همه ی دوستان من بیایند.» زنبور گفت: «و همه ی دوستان من! » آن وقت پروانه و زنبور دوستان شان را صدا زدند. قورباغه روی برگ نشست و یک عالمه زنبور و یک عالمه پروانه، برگ و قورباغه را بلند کردند و به طرف دشت گل رفتند! قورباغه خوشحال بود و می خندید. یک عالمه زنبور و یک عالمه پروانه، از خوش حالی قورباغه، خوش حال بودند و می خندیدند.
بخش کودک و نوجوان
منبع:
دوست خرسالان،اسفند89
مطالب مرتبط :