تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود جنگلی بود که همه ی حیواناتش با هم مهربان بودند و با شادی و خوشحالی با هم بازی می کردند. خانم خورشید هم که بازی....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بازی با خورشید خانم

بازی با خورشید خانم

یکی بود یکی نبود جنگلی بود که همه ی حیواناتش با هم مهربان بودند و با شادی و خوشحالی با هم بازی می کردند. خانم خورشید هم که بازی آن ها را می دید و خنده ی آن ها را می شنید، خیلی دلش می خواست که با آن ها بازی کند. به خاطر همین به حیوانات جنگل گفت:" می شه منم باهاتون بازی کنم."

حیوانات جنگل به خورشید خانم گفتند که او هم می تواند با آن ها بازی کند. اما وقتی خورشید خانم از آسمان به زمین آمد و پیش حیوان های جنگل رفت، جنگل بسیار گرم شد و هیچ حیوانی نمی توانست به خورشید خانم خانم نزدیک بشود چون او بسیار داغ و سوزان بود. همه ی حیوانات جنگل به این طرف و آن طرف می دویدند و فرار می کردند. آن ها می خواستند یک جا قایم بشوند تا گرمای خورشید آن ها را نسوزاند.

خورشید خانم که دید همه ی حیوانات جنگل از او فرار می کنند، قلبش شکست و به آسمان برگشت. او خیلی ناراحت بود و فکر می کرد هیچ کس او را دوست ندارد. به همین خاطر دیگر دوست نداشت از خانه اش بیرون بیاید و در آسمان آبی بتابد. اما اگر خورشید نمی تابید همه چیز از جنگل و حیوانات همه از بین می رفتند.

بازی با خورشید خانم

حیوانات جنگل که متوجه ی این مشکل شدند تصمیم گرفتند دور هم جمع بشوند تا با هم فکر کنند چطوری می توانند خورشید را خوشحال کنند. یکی از حیوان های جنگل گفت:"بهتره شب ها با خورشید بازی کنیم، این طوری دیگه گرماش ما رو نمی سوزونه."

همه ی حیوان های جنگل قبول کردند. آن ها سعی کردند که روزها استراحت کنند تا بتوانند شب ها با خانم خورشید بازی کنند. حیوان های جنگل موفق شدند خورشید خانم  را خوشحال کنند. خیلی زود، خانم خورشید و به همراه آن خنده و شادی به جنگل برگشت.

مترجم:نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان


مطالب مرتبط:

داستان آهو و عقاب

جادوی جادوگر بدجنس 

قصه ی رودخانه ی تنها

روباه پرحرف

چکاوک های مزرعه ی گندم 

اختاپوس خجالتی و ماهی مهربان

شیرنادان

آرزوهای درخت کوچولو 

مارمولک پرنده

پرنده کوچولویی در جنگل

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.