تبیان، دستیار زندگی
خیلی‌ها به این مسجد آمدند و رفتند از همه جای ایران. یکی از آنها هم عباس بختیارنیا بود که در همین مسجد پاس می داد و وقت نگهبانی هم ذکر می‌گفت. او یک شب خواب دیده بود که تیری به او خورده و از پشتش خارج می‌شود. بچه‌ها توصیه می‌کردند که برود مرخصی اما صبح هما
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اینجا شهادت را به هرکس نمی دادند

اولین گزارش از سفر به مناطق جنگی(2)

برای مطالعه قسمت اول این سفرنامه ،کلیک کنید.

23/12/67

دهن دره‌های ما زیر نخل‌های قرارگاه از کم خوابی نبود. گویی آبادان ما را نطلبیده بود. تذکره آبادان با همه زحماتی که مسئولین قرارگاه برایمان کشیدند قرار شد فردا صادر شود.

نسیم عیدانه اهواز سراپای نخل ها را می‌بوسید و صدایش را پایین می ریخت. باران نمی بارید ولی آبی آسمان هم معلوم نبود. این هوا جان می داد برای زیارت مقتل "چمران ". "دهلاویه " را بیش از این نمی‌شد معطل کرد ما هم راندیم.... نشانی مقبره گونه در کنار جاده سوسنگرد- بستان، علامتی است محقر برای بزرگ مردی که سردار اسلام بود. غصه‌ای که با جای خالی تندیس چمران در میدان اصلی شهر سوسنگرد بر دلمان نشسته بود، در دو ضرب شد از لب جاده تا پیشانی مقتل چیزی جز گل به پای ما نچسبید.

کنار تابلوی رنگ پریده‌ای ایستاده‌ایم. خاکریز 8 ساله‌ای که در دل این بیابان پیچ و تاب خورده است این مقتل را از آب کرخه نور جدا می‌کند. ای کاش زبان این رود و خاکریز باز می‌شد تا می‌توانستیم بیشتر بنویسیم! از مردی بنویسیم که وقتی در همین جا به خاک افتاد بیش از یک لشکر بود. از مردی که سلسله نیایش را در پشت خاکریزها بنیان گذاشت. از مردی که یک بار درباره‌اش نوشته بودیم:

راهیان نور

یادگاری از یک قمر

آسمان جنوب را

با تمام ستاره‌هایش

شیدای خود کرده

و با امتداد پرتو نقره‌ای اش

سکه عشق را به نام خود ضرب

در پایان هر بهار

با صدای مرثیه ستاره ها

تپه‌های "الله اکبر " به استقبال پاییز می‌روند

تا یاد "قمر دهلاویه " را با غم انگیزترین آهنگها

به گوش آسمان جنوب برسانند

باران اشک در آن هوای شرجی بیهوده نمی‌بارد

سینه این آسمان

بار انداز لحظه‌هایی است. که مناجات ستاره‌ها

در کرانه اش پهلو گرفته اند.

ای کاش این سینه می‌شکافت

و از زبان آن شعله‌های سیمین

تکرار آن لحظه‌ها را نجو کرد!

تکرار آن عشق بزرگ را

ولی سیلی عظیم، با کوله باری از مهتاب

مأموم قمر دهلاویه گشته‌اند - چمران

و امروز می‌گوییم.

دود اجاق‌های روستای ابوهمیزه

رمه های رها در دشت های بهاره

چوپانی دخترکان در انبوه آرامش

صدای پاک باد در دل سبزه‌ها

و بقای حماسه در ترادف دو نام چمران و سوسنگرد.

24/12/67

دور نمای آبادان غیر از انبوه دکل های نقره ای و نخل های سبز با تأسیسات قد کشیده پالایشگاه که از بازدم‌های سیاه آن خبری نبود، معلوم می‌شد. این صحنه‌ها قبل از این که برگ ترددمان اجازه ورود به آبادان را از دژبان‌های سمج بگیرد، روی شیشه‌های فتوکرومیک عینک‌هایمان نشسته بود.

آبادان با ویرانی آغاز می‌شود، درست مثل خرمشهر، اما آبی پوش‌های شرکت نفت با آن قد و قواره صنعتی‌شان مهره آباد را به الف و نون این شهر پیچ می‌کنند تا چراغ زندگی از لابه لای بریم های خاموش روشن شود.

ده ساله بودم که جنگ شروع شد. چند روز بیشتر به باز شدن مدرسه‌ها نمانده بود. روز قبل من با مادرم برای خریدن لوازم مدرسه به بازار رفته بودیم. یک کیف مدرسه‌ای قرمز رنگ هم برای سال تحصیلی جدید خریدم. آن را خیلی دوست داشتم ولی ... ولی امروز چیزی از خانه مان باقی نمانده است

سر فرمانداری شلوغ تر از آن بود که فکر می‌کردیم. آنها مجال حرف زدن را به عکاس ما نداده بودند تا چه رسد به این که پای سفره ضبط صوت بنشیند! سعید صادقی با گرفتن چند عکس از صلیب ترکش خورده کلیسا - که حالا فرمانداری شده عصبانیتش نور دید. در همین جا بود که با محمود آشنا شدیم. تازه جوان بود. سرش را با نمره چهار تراشیده بود و از قرار معلوم رفت و آمدی هم در فرمانداری داشت. قبل از آن چلیپای زخمی، محمود سعی کرده بود که کم اعتنایی فرمانداری را جبران کند. همین ها باعث گردید تا سر صحبت با او باز شود:

ده ساله بودم که جنگ شروع شد. چند روز بیشتر به باز شدن مدرسه‌ها نمانده بود. روز قبل من با مادرم برای خریدن لوازم مدرسه به بازار رفته بودیم. یک کیف مدرسه‌ای قرمز رنگ هم برای سال تحصیلی جدید خریدم. آن را خیلی دوست داشتم ولی ... ولی امروز چیزی از خانه مان باقی نمانده است. بیشترش سوخته باغچه‌ خانه معلم نیست.

این باغچه‌ را بیشتر از هر جای دیگری دوست داشتم. یک درخت نخل، توت قرمز و یک درخت زبان گنجشک در آن کاشته شده بو. با این حال گاهی برای دیدنش می‌روم.

با شروع جنگ به اصفهان رفتیم. من بیشتر از هر چیزی برای دوستانم دلتنگی می‌کردم در اصفهان بود که فهمیدم به توت قرمز می‌گویند: توت قیچی

سنم که بالاتر رفت دوازده ماه تمام در جبهه‌ها بودم ولی از سال 66 آمدم آبادان و تا امروز ماندگار شدم اینجا به من بیشتر خوش می‌گذرد در یکی از همین روزها که برای دیدن خانه مان رفته بودم در اتاق پشتی که وسایلش تا حدودی سالم مانده بود کیف قرمزم را پیدا کردم...

محمود بدون اینکه دامن قشنگ حرف‌هایش را بچیند، دست سئوالات ما را به دست پاسخ‌های مردی داد که با دل روشن خود همه چیز را دیده بود. درست مثل آیینه‌های خرمشهر

ابادان

مسجد موسی بن جعفر (ع) دیوار به دیوار کلیسایی بود که ما را بدان راه ندادن، و کربلایی حسین که خادم روشندل این مسجد همیشه دایر است در آبدارخانه بزرگ و مبلمان آن از ما پذیرایی می‌کند. حسین تاشکه که ریش‌های سفیدش با چهل و هفت سال سن او همرنگی نداشت، دست سئوالات ما را با روی باز گرفت:

وقتی هواپیماهای عراقی برای بمباران آبادان آمدند، من مشغول پنجرگیری دوچرخه بودم. کارم این بود. گاهی موتور هم تعمیر می‌کردم، مغازه داشتم.

از چند روز پیش بچه‌ها خبرهایی می‌آوردند اما وقتی پالایشگاه آبادان بمباران شد، من احساس کردم که جنگ رسماً شروع شده است بعد از آن خمپاره‌ها آمدند. ما نمی‌دانستیم که خمپاره چیست؟ فقط می‌شنیدیم که خورده خانه فلانی و چند نفر شهید شده‌اند.

دریا قلی اوراق فروش طرف‌های کوی ذوالفقاری زمینی داشت که اسباب هایش در آنجا ول بود در آنجا کار می‌کرد.

دریا قلی خبر دار شد که عراقی ها در حال آمدن هستند. نمی دانم شاید هم دیده بود ،با عجله آمد. همه بچه‌هایی که با خبر شده بودند به مسجد آمدند. این مسجد از همه جا شلوغ تر بود. اما اسلحه‌ای نبود. خدا خواست وگرنه با چند تا ام یک و ژ- 3 چطور می‌شد آبادان را حفظ کرد. رادیو مردم را راهنمایی می‌کرد و از همه درخواست کمک داشت. شهر به هم ریخته بود.

از پاسبان ها گرفته تا آدم‌های معمولی پشت شان هم زن‌ها همگی جلو رفته بودند. بچه‌ها با دست خالی به پیشواز عراقی ها رفتند. بسیاری از خانم ها آمده بودند تا دوره ی بهیاری ببینند که بتوانند به مجروحین رسیدگی کنند. شنیدم که پرستاران بیمارستان‌های آبادان با خود قرص سیانور حمل می‌کردند که اگر خدا نکرده عراق مسلط شد خودکشی کنند آنها جریانات خرمشهر را شنیده بودند.

ساعت 5 صبح بود که خبر آوردند عراقی‌ها را کشته اند و آنهایی هم که زنده مانده ‌اند فراری شده‌اند بالاخره ساعت ده و نیم - یازده صبح بود که گفتند نیروهای عراقی به عقب رانده شدند و من دوباره شروع کردم به پنجره گیری.

آقا جان این بچه‌های آبادان خیلی مظلوم بودند. تبلیغات هم از اینها چندان یاد نکرد. همین مسجدی که می‌بینی شهدای زیادی داشت. خیلی‌ها به این مسجد آمدند و رفتند از همه جای ایران. یکی از آنها هم عباس بختیارنیا بود که در همین مسجد پاس می داد و وقت نگهبانی هم ذکر می‌گفت. او یک شب خواب دیده بود که تیری به او خورده و از پشتش خارج می‌شود. بچه‌ها توصیه می‌کردند که برود مرخصی اما صبح همان روز وقتی که روی پله‌های مسجد پاس می‌داد، گلوله خمپاره‌ای در کنارش منفجر شد. من پا برهنه دویدم.

هنوز به آستانه در نرسیده بودم که پایم گرمی خون او را حس کرد. خیلی ناراحت شدم. بچه‌ها می‌گفتند عباس همانطور که خواب دیده بود شهید شد.

خیلی‌ها به این مسجد آمدند و رفتند از همه جای ایران. یکی از آنها هم عباس بختیارنیا بود که در همین مسجد پاس می داد و وقت نگهبانی هم ذکر می‌گفت. او یک شب خواب دیده بود که تیری به او خورده و از پشتش خارج می‌شود. بچه‌ها توصیه می‌کردند که برود مرخصی اما صبح همان روز وقتی که روی پله‌های مسجد پاس می‌داد، گلوله خمپاره‌ای در کنارش منفجر شد. من پا برهنه دویدم.

صدای اونگ قبل از اذان بلند شده بود. کربلایی حسین بدون این که صحبت‌هایش را قطع کند رادیو کوچک خود را پشت میکروفن مسجد گذاشت؛ آقا... این را هم بنویسید که قدر این بسیجی‌ها را باید دانست. اینها را تحویلشان بگیرند. حیفند! فردا اگر دوباره درگیری بشود کس دیگری به جز اینها برای مقابله نمی‌آید. بنویس آقا یاری کنند بچه‌ها را. اینهایی که شانس نیاوردند و شهید نشدند باید دستشان را بگیرند. مبادا بیکار بمانند!

مبادا به کس دیگری محتاج باشند!

حرف‌های بی تکلیف کربلایی حسین که در دریای سینه‌اش موج می زد تشنگی نوارهای کاست ما را برطرف کرد. عکس یادگاری خودمان را در کنار تصویر شهدای آبادان با کربلایی حسین می‌گیرم و با مردی خداحافظی می‌کنیم، که اگر چه چشم هایش سویی نداشت، اما به راحتی می‌شد پایداری یک ملت را در سوی ایمانش دید.

دعوت محمود برای صرف ناهار در مدرسه علمیه تازه تأسیس امام جعفر صادق (ع) را روی چشم گذاشتیم این مدرسه هم برای خودش حکایتی است. این را بعد از ناهار فهمیدم یعنی بعد از آن آبگوشت پر ملات که با چند چای لب سوز تکمیل شد. فهمیدم که این عمارت دو طبقه خوش ساز تنها ساختمانی است که در زیر گلوله باران ارتش عراق در این چند سال ساخته شده است این را نجارهای اصفهانی که در حال آب بندی در و پنجره حجره‌ها بودند به ما گفتند. گفتند که مسئول این مدرسه آقای دهشتی و دست چپ خود را در اثر ترکش خمپاره‌ای که به حیاط مدرسه اصابت کرده از دست داده است. آنها درباره یک معمار با ما صحبت کردند که خونش در کنار حوض حیات این مدرسه به زمین ریخت. معمار علی مالگرد چند سال در زیر گلوله‌ها و هوای شرجی و گاهی هم با دهان روزه بالای داربست می‌نشست و پیشانی حجره‌ها را با کاشی‌های فیروزه‌ای رنگ، نقش می‌کرد.

آیات قرآن کریم با دست این معمار دزفولی روی این کتبیه‌ها چسبیده تا حجره نشین‌های آینده این مدرسه از آن جدا نباشند.

با بدرقه محمود تا سر فرمانداری،از او جدا می‌شویم و خود را به دست محله‌های خلوت آبادان می‌سپاریم خیابان‌های بی عابر آبادان چیزی از دو قلوی زخمی خود خرمشهر، کم ندارد. گلوله های توپ و خمپاره همه جا را نشانه گذاری کرده اند. خانه های سازمانی شرکت نفت در خرمنی از پیچک‌ها فرور رفته اند ترکش‌های زمخت زورشان به لطافت پیچک ها نرسیده است.

هواپیماهای بی بال و پر از آشیانه هایشان جدا افتاده‌اند. فرودگاه متروک آبادان را در هوای خاکستری رنگ تماشا می‌کنیم. کوی ذوالفقاری و ایستگاه هفت حرف‌هایی دارند؛ از روزهایی که دشمن برای به اسارت کشیدن شهرها آمده بود. تصویر خمیده آبادان و خرمشهر در آبهای کاروان پیداست.

در حالی که از آبادان جدا می‌شویم که در آن هوای خاکستری باران دوباره گرفته است و ما باید پا به پای باران برگردیم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

خبرگزاری فارس