تبیان، دستیار زندگی
در « سد بوكان » جمعی از بچه های گردان كربلا بودیم و دوستی داشتیم به اسم « حسین راد » . خیلی اهل شوخی بود . بچه ها هم علاقه زیادی به او داشتند . یك روز آفتابه به دست آمد در محل صبحگاه لشكر . با صدای بلند می گفت : بیایید كه امروز می خواهم بروم داخل این آفتا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ترکش های بی خطر

ترکش های بی خطر، شامل داستان های کوتاهی از دوران دفاع مقدس است که تقدیم شما عزیزان می کنیم :

خودم را زدم به خواب و هذیان گویی :

سال 62 برای اولین بار می خواستم بروم جبهه ولی والدینم به هیچ وجه مایل نبودند . راهی پیدا كردم . شبی كه صبحش اعزام بود آمدم منزل . زودتر از بقیه به رختخواب رفتم . هنوز همه بیدار بودند و سرگرم گفتگو كه بلند شدم – مثلاً در عالم خواب – تمام خانه را به هم ریختم . چراغ ، سماور ، لباس ها ، اثاثیه ، خلاصه هر چه دم دستم بود. می خواستم از خانه بیرون بروم كه مرا گرفتند . مادرم هول شده بود  و می گفت : « امیر ، امیر ، بسم الله الرحمن الرحیم » من هم همین طوری بی خودی حرف می زدم – یعنی در حالت خواب هذیان می گویم – مادرم می گفت یا رسول الله پسرم دیوانه شده . خلاصه این جوری میخ را كوبیدم و فردا رفتم جبهه .

ترکش های بی خطر

معركه :

در « سد بوكان » جمعی از بچه های گردان كربلا بودیم و دوستی داشتیم به اسم « حسین راد » . خیلی اهل شوخی بود . بچه ها هم علاقه زیادی به او داشتند . یك روز آفتابه به دست آمد در محل صبحگاه لشكر . با صدای بلند می گفت : بیایید كه امروز می خواهم بروم داخل این آفتابه . شاید بیش از نصف جمعیت لشكر جمع شدند . هر كس به بغل دستیش می گفت : یعنی فكر می كنی چطور بتواند داخل آفتابه بشود ؟ بالاخره بعد از رجز خوانی و جمع كردن برادران مثل معركه گیرها گفت : عقب تر بایستید ، میدان بدهید . وقتی می روم توی آفتابه به هوا پرت می شود ، نمی خواهم كسی صدمه نبیند . خلاصه چند متری از آفتابه فاصله گرفت تا مثلاً سریع بیاید داخل آن برود . دوید و با سرعت آمد آفتابه را برداشت و از صف زد بیرون و پا گذاشت به فرار !

بدون قلب هرگز :

چند وقتی در منطقه عملیاتی شلمچه بودیم با یكی از دوستان كه بعداً به شهادت رسید ،مدتها بود  از من می خواست  برایش وصیت نامه بنویسم یا در نوشتن آن كمكش كنم . اما سعادت نشد و در یكی از شب ها شهید شد . چون به او قول داده بودم و از  طرفی او وصیت نامه نداشت و چیزهایی را هم شفاهی و هم متناوب به من گفته بود با چند نفر از بچه ها جمع شدیم و چند كلمه از آنچه قبلاً گفته بود را در جیبش نهادیم . از عبارات بسیار به یاد ماندنی كه اتفاقاً عین تعبیر خود شهید بود خطاب به پدر و مادرش ، به این مضمون بود : پدر و مادرم ، شما چشم من هستید ولی امام قلب من است . بدون چشم می شود زندگی كرد اما بدون قلب هرگز !

پای چیم گم شد:

با تعدادی از بچه ها ی راننده در سنگر نشسته بودیم كه هواپیمای عراقی شروع به بمباران كردند از سنگر بیرون آمدم در آن شرایط یكی از بچه ها درخواست بیل مكانیكی كرد. گفتم: برود نزد آقای مظفری تا مشكلت را حل كند. ناگهان گلوله ای به كنارم خورد، خواستم روی زمین بخوابم تا تركشی به من اصابت نكند كه احساس كردم پایم داغ شده، نگاه كردم به پایم دیدم پای چپم نیست. فكر كردم خیالاتی شدم اما... واقعاً پای چپم گم شد....

ربابه، بردن گندم ها با تو!

... تاولهای دستش كه پاره شد گفتم مرد چند روزی صبر كن تا دستهایت بهتر شود بعد برو. گفت: هر چه فكر می كنم می بینم باید كارهای اینطرف خودم را تمام كنم بعد بروم جبهه... گفتم مرد، آخه چند من گندم كه روی زمین نمی مونه، اصل درویشان بود كه آن هم خود انجامشان دادی. مگر نگفتی عملیاته، فردا اگه دیر برسی و نتونی دینت رو ادا كنی من جوابگو نیستم...

دستش را به چهار چوب در اتاق زد و این پا و آن پا شد یك دفعه از جلوی چشمانم غیبش زد... دمدمای صبح بود. هنوز حسن بر نگشته بود نگران شدم به دلم افتاد نكنه رفته باشه صحرا. نگاهی به بچه ها انداختم خواب بودند، چادرم را سر انداختم رفتم بطرف صحرا، دیدم حسن به تنهایی تمام گندمها را پاك كرده و ظرف كرده، دیگه نتوانستم جلوی اشكهایم را بگیرم... دستی زد روی شانه ام گفت: ربابه كار من تمام شد حالا بردن گندمها به خانه با تو... از همانجا یكراست رفت پایگاه ده و با دوستانش رفتند جبهه، و خوب دینش را ادا كرد و 10 روز بعد شهید شد.

ارتباط با مغز:

استاد روپوش سفید و تمیزی پوشیده بود تا گرد گچ به روی لباسش ننشیند. صدایش سخت به ما كه ته كلاس نشسته بودیم می رسید می گفت: تمام عضلات بدن از مغز دستور می گیرند، اگر ارتباط مغز با اعضاء بدن قطع شود، اعضاء هیچ حركتی نخواهند داشت، اگر هم داشته باشند كاملاً غیر ارادی و نامنظم خواهد بود. حرف استاد كه به اینجا رسید یكی از دانشجویان كه مسن تر از بقیه بود و همیشه ساكت، بلند شد و گفت: ببخشید استاد، وقتی تركش سر رفیق منو از زیر چشمانش برد تا یك دقیقه الله اكبر می گفت!

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

ماهنامه شمیم عشق