تبیان، دستیار زندگی
چشمک ستاره‌ها روی مخمل سرمه‌ای آسمان عادی بود. انگار لشکر ستاره‌ها در پشت خاکریز « راه شیری » سنگر گرفته‌اند تا برای همیشه یاد مردانی را که از روی همین خاک به آسمان راه گشودند پاس بدارند. لابد آن بالاها غلغه‌ای است! حکایت از خاک، قصه ناتمامی است که از
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اولین سفرنامه مناطق جنگی

جنازه‌های زنگ ‎زده آخرین تجاوز بعثی‌ها در نزدیکی ایستگاه حسینیه یک چشم‎انداز تنها نبود بلکه این تانک‏ها زنگار فلسفه‌ای است که می‌گوید تجاوز می‏کنم پس هستم!

به گزارش فارس ،راه اندازی کاروان راهیان نور جهت بازدید از منطق عملیاتی جنوب کشور ، به سال های 73 و 74 باز می گردد که البته به صورت بسیار محدود انجام می گرفت. در اواخر دهه 70 ، تشکل های دانشجویی به یکباره این حرکت فرهنگی را به اوجی باورنکردنی رساندند. اما حقیقت این است که دیدار از مناطق جنگی جنوب کشور ، دقیقاً به ماه های پس از پایان جنگ در سال 1367 بازمی گردد. ابتدا رزمندگان دلتنگ شده و سپس نویسندگان و هنرمندان متعهدی که تعلق خاطری به دفاع مقدس داشتند ، آغاز گر این حرکات بودند.

راهیان نور

آن روز ها البته چنین اعمالی به واسطه سیاست های دولت وقت ، با پوشش خبری گسترده ای همراه نمی شد. آن چه خواهید خواند اولین گزارش مکتوب از سفر به مناطق جنگی جنوب پس از پایان جنگ تحمیلی است که به فاصله کمتر از 6 ماه پس از قبول قطعنامه 598، توسط آقایان مرتضی سرهنگی و هدایت الله بهبودی به رشته تحریر درآمده است:

21/12/67

چشمک ستاره‌ها روی مخمل سرمه‌ای آسمان عادی بود. انگار لشکر ستاره‌ها در پشت خاکریز « راه شیری » سنگر گرفته‌اند تا برای همیشه یاد مردانی را که از روی همین خاک به آسمان راه گشودند پاس بدارند. لابد آن بالاها غلغه‌ای است!

حکایت از خاک، قصه ناتمامی است که از قَرَن تا ربذه خوانده شد و از آنجا به کربلا رسید. امتداد این صحرای مظلوم پای خود را به این خاک پرستاره رساند تا آفتاب ظهور، نقطه پایانی برای این قصه باشد.

در کنار این بوته بزرگ عشق ایستاده‌ایم تا رنگ پرده کاغذ را با نام سرخ «شلمچه» درآمیزیم. رنگ منظومه‌ای که از یادگار بسیج بر پشت این خاک آرمیده است.

پا به پای باران آمده بودیم تا خود را به زیر شیروانی مناطق جنگی برسانیم و در آستانه بهاری که این بار به دور از هوای باروتی، شکوفه‌ها را می‌خنداند گزارشی تهیه کنیم.

دست سخاوتمند آسمان جاده را خیس کرده بود و باران اواخر اسفند، برف ‌پاکن ها را آرام نمی‌گذاشت. صدای یک ریز باران آلودگی ازدحام را از صفحات شهری ذهنمان می شست تا دست ما را به دامن تازه بافته شده دشت خوزستان برساند.

از زیر پل ‌های زیبای رنگین کمان گذشتیم و با عبور از روی پل "معلق " اهواز، مشام خود را به نم جاری کارون سپردیم. کارون مثل همیشه متین و پر راز و رمز در حرکت بود. چهره اهواز با تصویری که از مرداد ماه امسال به یادمان بود تفاوت زیادی داشت. آن ماه تجاوز دوباره بعثی‌ها، چشمان اهواز را نگران کرده بود. ولی نازشست جانانه بچه‌های جنوب، با خاکی کردن پوزه بعثی‌های اشغالگر، آرامش کارون را به اهواز هدیه کرد.

امروز اهواز با تمام وجود به استقبال عید نوروز می‌رفت. چرخ بزرگ زندگی در کنار چرخ‌های سیاه و پایه‌دار "سینگر " که زیر پیاده‌ روهای سقفی اهواز پوتین بچه‌ها را "زیپ " می‌کرد در حال چرخش بود. درست مثل ماهیان کوچک و قرمزی که داخل تنگ‌های صف کشیده شیشه‌ای، منتظر تحویل سال بودند. کرکره‌های بعضی از مغازه‌های خیابان "امام " که پس از سال ها بالا رفته بود از کسانی پذیرایی می‌کرد که آمده بودند در شهر و خانه خودشان پای سفره هفت سین بنشینند تا آزادی "سرو " را به این سفره اضافه کنند مردمی که قرار بود شهرشان روی نقشه بعثی‌ها "الاحواز " نوشته شود.

دم غروب بود که به یمن "برگ تردد " تردیدمان برای دیدن "خرمشهر " برطرف شد و ما هم راندیم روی جاده‌ای که هنوز هم شانه راستش به نشان خاکریز مفتخر است.

اروند کنار مقتل "پلاک‌ "هایی است که قلب صاحبانشان با خدا "ندار " بود

قامت افقی این موجود زیر دست نامرئی آب و هوای این دشت روز به روز کوتاه تر می‌شود. اما اونیفورم زیبای مقاومت هنوز هم برازنده قد و بالای این خاکریز نامدار است. با اینکه سراسر بوم خوزستان با همین نشان‌های برجسته نقاشی شد ولی حرکت در موازات جاده‌ای که چندین بار طعم تلخ "شنی" تجاوز را چشیده بود جاودانگی مقاومت را در کنار بهت این خاکریز نقش می‌کرد. نقشی که توسط خون رزمندگان برای آزادی این جاده ایفا شد.

جاده اهواز- خرمشهر بزرگراه دفاع ما است به بزرگی «فتح المبین» و به شکوه «بیت المقدس» جاده ای که به جای سراب انعکاس آب های اروند را بر چهره دارد.

جنازه‌های زنگ زده آخرین تجاوز بعثی‌ها در نزدیکی ایستگاه حسینیه یک چشم انداز تنها نبود بلکه این تانک ها زنگار فلسفه‌ای است که می‌گوید تجاوز می کنم پس هستم!

شانه شکافته شده این خاکریز اول جاده ای است که محسن صفوی و یارانش آن را نثار قدوم بچه ها کردند تا قدمگاه شلمچه مهماندار ستاره‌ها باشد. جاده شهید محسن صفوی روایتی است ناگفته که شاید در آرزوی شهیدان کربلای پنج نهفته است. همانها که در مخمل سرمه‌ای آسمان شلمچه به دیدار رسیدند. شب را در شلمچه خوابیدیم منتها روی خاک!

22/12/67

دستان سکوت، تنها آغوشی بود که در مدخل شهر به رویمان باز شد. قبل از این "ایست " کلاه سفیدهای دژبانی حواسی که در لابه‌لای میله‌ها و دیرک ها کاشته شده در حومه خرمشهر گیر کرده بود رفع کرد. این موانع عمودی هنوز سر پا بودند. هفت سال پیش وقتی خرمشهر در خیال بعثی‌ها "محمره " نامیده شد این مأمورهای فلزی کاشته شدند تا مانع ورود توفان چتر بچه ها به این بندر زیبا شوند. ولی سر انگشتان تقدیر دست این اشغالگران را هنگام نوشتن محمره خط زد تا نسخه دیگری برای مشابه این تجاوز پیچیده نشود.

به مسجد جامع سلام می گوییم. چراغ روشن یک ایستگاه صلواتی جوابمان را می دهد. بعد از چای و خرما و اهدا یک صلوات در اول خیابان "فردوسی" می ایستیم رو به اروند و چشمانمان زیارتنامه خرمشهر را تلاوت می‌کند. زیارت این همه خرابی حیفمان می‌آید که گریه نکنیم! می نشینیم.

جای خالی مرثیه خرمشهر با صدای بال پرنده‌ها و ریزش باران پر نمی‌شود. مرثیه ای که در هیچ دستگاه موسیقی شرکت نکرد و از حنجره هیچ تالاری بیرون نیامد. این هم خود مرثیه‌ای است!

قدم ها آرام آرام روی آسفالت کشیده می‌شود. روی خیابانی پرآبله که گلوله‌های بی انصاف مجروحش کرده‌اند. اینجا دیوار ایستاده‌ای نیست. آجرها برای افتادن منتظر یک تلنگرند. برعکس شکوفه‌های تازه بیدار همه سقف ها خوابیده اند. کوچه‌های بن بستی که باز شده‌اند. درهایی که جفتشان نیست. پلاک‌های آبی رنگ نشان از وجود آب و برق می‌دهد. حوض هایی که با ماهیانشان زیر خاک مرده‌اند. حیاط هایی که پشت بام شده‌اند. پنجره‌هایی که کورند. دالان‌هایی که به هیچ اتاقی ختم نمی‌شوند. پنکه‌های سقفی، بی بال و پر مثل یک گرز آویزان شده‌اند. شیشه‌هایی که نیستند پله‌های صاف. پرده‌هایی که باید باشند. گهواره هایی که تکان نمی‌خورند. "کنار "ها دور از چشم بچه ها خوب رسیده‌اند. شاخه‌های بی هرسی که پای خود را به خیابان دراز کرده‌اند. نخل‌های زینتی به داخل کوچه‌ها کمانه کرده اند. گل‌های کاغذی مثل زخم شهدایمان زینت تن خرمشهر است. چقدر این گلها بوی باروت را تحمل کرده‌اند و بالاخره آینه‌هایی که همه چیز را دیده‌اند.

مساجد سنگر است، تنها عنوانی است که بر بام روزهای گذشته مسجد جامع خرمشهر می نشیند. چلچراغ جنگ زده‌ای از گنبد توپ خورده این شبستان خوش سجده آویزان است. منبر چوبی با کنج انتظار خلوت کرده بود. چهره‌های بی غروب "جهان آرا " و "موسوی " که فضای شبستان را روشن کرده بود گوش دل را به آواز خوش "کویتی پور " می سپرد:

محمدنبوی ببینی شهر آزاد گذشته

خون یارانت پرثمر گشته

آه و واویلا... کو جهان آرا...

با اینکه چند روز بیشتر به تحویل سال نمانده ولی هیچ کس ما را تحویل نمی‌گیرد. برای رفتن به لب سرخ فام اروندرود دچار مشکل شده ایم. برگ تردد هم افاقه نمی کند. فریاد نمی زنیم ولی معلوم نبود اگر سر نبش بانک ملی بچه‌های پرلهجه نجف آباد به دادمان نمی رسیدند داغ ندیدن اروند را چطور باید به سکوت می گذراندیم.

اسماعیل، جوان خوش قد و بالایی که تبسم اجاره نشین گوشه لب هایش بود جان این گزارش را نجات داد. او با یک کوله پشتی مهربانی همه کاره آن محور بود ای کاش اینها همه کاره مملکتمان هم باشند!

کاروان راه افتاده و اکنون چشمانمان با مرغ‌های آبی اما سفید اروند رنگ می‌خورد. کابین فرمان یک کشتی غرق شده که عرض اروند را به دو نیم کرده محل اجتماع این مرغان است. صدای آنها حواسمان را تا آن طرف نخل ها بدرقه می‌کند. از سنگر یکی از بچه‌های "خمین " زاغ سیاه بعثی ها را چوب می زنیم. سنگرهای یک شکلشان لب آب چیده شده اند. سربازانشان تک و توک دیده می‌شوند و بی خیال ترینشان مشغول ماهیگیری است. از آتش بس راضی به نظر می‌رسند. چشمانشان از "سان " سیاه اروند سیراب نمی‌شود. رژه بی صدای موج ها، با شیطنت ماهیان دیدنی است. این رود پرخروش، از همان زمانی که در شاهنامه فردوسی به نظم کشیده شد "اروند " بود:

به اروند رود اندر آورد روی

چنان چون بود مرد دیهیم جوی

چو آمد به نزدیک اروند رود

فرستاد زی رود به آنان درود

و امروز نام اروند تنها یک اسم مکان نیست. ساحلی است که شهیدان ما "نی نامه "های خود را به نام آن مهر کرده‌اند. اروند کنار مقتل "پلاک‌ "هایی است که قلب صاحبانشان با خدا "ندار " بود.

کمی آن طرف تر کارون سی رنگ دست به دست اروند می‌دهد تا برای همیشه میهمان خلیج فارس باشد. پشت سرمان گمرک خرمشهر است باراندازی از خرابی سکوت. گلوله‌هایی که خودسر نبودند ساختمان گمرک را آبکش کرده‌اند. گمرک خرمشهر، یاد راهزنان مسلحی را که بعد از چند قرن لباس فرم پوشیده بودند هرگز فراموش نخواهد کرد.

شب را میهمان نجف آبادیها بودیم. سفری به پاکی اروند پهن شده بود تا مثل چشمان سیر شده ما از آن رود زیبا معده هامان را هم....

بعد از نوشیدن یک چای دبش که با آب خرمشهر دم کشیده بود پای صحبت همان آقای اسماعیل خوش قد و بالا نشستیم. با این که منتظر بودیم از خود یا نیروهای تحت امرش حرف‌هایی بزند ولی او حق شاگردی را به جا آورد و انگشت خاطره‌اش را روی "حسین خرازی " گذاشت:

"عملیات، عملیات کربلای 5 بود. ما بعد از پیشروی در پشت یک کانال احداثی قرار گرفته بودیم. نیروهای ما از همین جا با توپ 106 کار می‌کردند. رو به روی ما جاده‌ای بود که تانک‌های دشمن روی آن تردد می‌کردند و ما با این توپها آنها را شکار می‌کردیم. در جای خوبی قرار گرفته بودیم و تعداد تانک‌هایی را هم که زده بودیم کم نبود. در آن شرایط حاج حسین از راه رسید و نگاهی به روی جاده انداخت. تانک‌های دشمن می‌سوختند. حاجی اول حرفی که زد گفت: "بارک الله " خوشحال بود. همین حالت او باعث شد که خودش هم بخواهد پشت توپ بنشیند ولی ما جلویش را گرفتیم. او اصرار کرد که هر طوری هست می‌خواهد چند گلوله شلیک کند بالاخره رفت پشت توپ. تا آنجا که یادم هست بین 10 تا 15 گلوله شلیک کرد. من از همان لحظات اول ترسیده بودم. ولی بعد از شلیک چند گلوله وحشتم چند برابر شد. بدنم می لرزید، چون بعد از شلیک 3 یا 4 گلوله 106 تانکها محل آن را شناسایی می‌کنند و بلافاصله با تیر مستقیم می‌زنند. اصرارم به جایی نرسیده بود و حاج حسین هم شلیک می‌کرد. در یک لحظه به جلوی جیپ پریدم و سینه خودم را مقابل لوله توپ قرار دادم. حاج حسین مجبور شد قطع کند و از پشت توپ پایین بیاید. این آخرین دیدارمن با او بود.

آن شب شاخه حرف‌های آقااسماعیل گل انداخته بود تا بوی خوش روزهایی که جبهه‌ها بهار خود را سپری می‌کردند از مشام قلم ها دور نشود. اما آقااسماعیل و بچه‌هایش خبر نداشتند که نامحرم ها در پاییز فکریشان درباره آن دوران پر شقایق چه ها که نمی‌نویسند: "...دورانی که یک نسل خاطرات غمباری از آن را به دوش می‌کشد. نسلی که در لابه‌لای کینه و خشونت در لابه‌لای آرمان‌های تحقق نیافته و در لابه‌لای آرمانشهر ویران شده خود را گم کرده است. یک نوستالژی نامطلوب است که با یادآوری آن بیش از آنکه لذت ببریم رنج می‌کشیم.... "

با اینکه دیروقت بود ولی باید به اهواز برمی‌گشتیم تا برگ ترددی هم برای آبادان بگیریم. با بچه‌هایی که جنگشان "سنت پیغمبری " بود روبوسی کردیم با آقا اسماعیل هم. از خرمشهر که بیرون آمدیم سایه روشنی ستاره ها بالای سرمان بود. مثل دیشب.

مخمل سرمه‌ای آسمان شلمچه هنوز هم مثل یک بوته عشق ستایش کردنی است....

ادامه دارد....

بخش فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط :

آداب زیارت نور

شقایق های سوخته

قصه ، قصه ی آنجاست!

یادداشت های اروند