قول ناهید
ناهید كلاس سوم دبستان و شاگرد خوب و درسخوانی است، اما یك كمی نامنظم است. او وقتی از مدرسه به خانه میرود، كیفش را همان جا وسط اتاق میگذارد و هر كدام از لباسهای مدرسهاش را یكجا در میآورد و پرت میكند، برای همین خیلی وقتها توی اتاقش كتاب ها، دفترها، مدادها و دیگر لوازمش روی زمین ریختهاند و برای پیدا كردن هر چیز كوچكی كلی وقتش تلف میشود.
او حتی از وسایل شخصیاش خوب مراقبت نمیكند، مثلاً بعضی وقتها باقیمانده خوراكیهایش را میگذارد توی جیب روپوشش، یك بار كه مامان برایش لقمه نان و پنیر گذاشته بود نصف آن را خورد و نصف دیگرش را بدون اینكه داخل نایلون بگذارد توی جیبش گذاشت و لباسش خیلی كثیف شد كه مادرش برای شستن آن حسابی توی درد سر افتاد!
پدر و مادرش بارها در این مورد با او صحبت كرده بودند، اما فایدهای نداشت و حتی یكبار خانم معلم به خواهش مادرش با او حرف زده بود، اما ناهید همچنان به این مساله اهمیت نمیداد تا اینكه یك روز توی مدرسه قرار شد یك نمایش اجرا كنند و ناهید هم برای این كار از طرف خانم معلم انتخاب شد و خانم به هر كدام از بچهها متنی داد كه ببرند و بخوانند و خوب تمرین كنند و چند روزی به بچهها وقت داد تا كارشان را انجام دهند.
ناهید مثل همیشه وقتی به خانه رسید، وسایلش را نامرتب این طرف و آن طرف گذاشت و موقع انجام تكالیفش یكی یكی آنها را از كیفش بیرون آورد و روی زمین گذاشت و بعد مشقهایش را نوشت. چند روزی از این ماجرا گذشت و او همان كارهای گذشته را تكرار میكرد.
در آخرین روزی كه خانم معلم مهلت داده بود، تصمیم گرفت كه متن نمایش را تمرین كند و میخواست كه خوب یاد بگیرد، چون خانم به بچهها گفته بود كه اگر خوب آماده نباشند یك نفر دیگر را به جای آنها انتخاب میكند.
ناهید به اتاقش رفت تا نوشته را پیدا كند، اما همه چیز به هم ریخته بود و یافتن متن كار سختی بود. با این حال دنبال آن گشت ولی نتیجهای نگرفت. دوباره گشت اما بیفایده بود. او هر جایی را كه به فكرش میرسید نگاه كرد، اما هیچ خبری از گمشدهاش نبود. ناهید روی زمین نشست تا كمی فكر كند اما هرچه تلاش كرد چیزی یادش نیامد. یاد حرف خانم معلم افتاد كه گفته بود هر كی خوب آماده نباشه از گروه خارج میشه و او اصلاً دلش نمیخواست این اتفاق بیفتد، ولی متن نوشته هم پیدا نمیشد. باید چه كار میكرد نمیدانست؟
ناهید تصمیم گرفت از مادرش كمك بگیرد. بنابراین به سراغ او رفت و ماجرا را برایش تعریف كرد. مامان نگاهی به ناهید انداخت و گفت: نه دخترم نمیتونم كمكت كنم، بهتره بری و خودت پیدایش كنی!
ناهید كه چیزی نمانده بود گریهاش بگیرد با همان حال و با صدایی لرزان گفت: مامان تورو خدا كمكم كن، همه جارو گشتم نیست؛ اگه پیداش نكنم خانم منو از گروه بیرون میكنه.
بعد دست مامانشو گرفت و كشید و ادامه داد: مامان جون خواهش میكنم بیا... و اشكش سرازیر شد. مامان كه این وضعیت را دید، دلش برای او سوخت و گفت: به یك شرط كمكت میكنم كه قول بدهی از این به بعد دختر خوب و مرتبی بشی، قبوله؟
ـ چشم، قول میدم فقط شما به من كمك كن اونو پیداش كنم.
بعد 2 نفری به طرف اتاق رفتند كه یك دفعه مامان ایستاد و گفت: نه این طوری نمیشه! باید قولتو روی یك كاغذ بنویسی، بله اینجوری بهتره!
ـ باشه مامان جون مینویسم؛ بعدش برام پیداش میكنی؟
ـ حالا شما برو بنویس تا ببینم چی میشه.
ناهید فوری رفت و یك كاغذ و قلم آورد و روی آن نوشت (من ناهید هستم و امروز به مامانم قول میدهم كه از این به بعد برای همیشه بچه مرتبی باشم و كاغذ را به دست مادرش داد و مامان بعد از خواندن آن گفت: آهان حالا خوب شد! خدا كنه كه امروز برات درس عبرتی بشه و دیگه به حرفای ما گوش بدی و اینقدر نامرتب نباشی.
ـ مامان جون به همه حرفات گوش میدم، قول!
آن روز مامان به ناهید كمك كرد تا نوشته را پیدا كند و دخترك دستخطش را به دیوار اتاقش چسباند تا هیچ وقت این ماجرا را فراموش نكند و منظم بماند و البته به آخر نوشتهاش چند كلمه با خط درشتتر اضافه كرد: مامان چه مهربونه.
منبع:
جام جم
مطالب مرتبط: