تبیان، دستیار زندگی
روزی در یك بركه بزرگ یك ماهی كوچولویی به نام گلی زندگی می‌كرد. او به رنگ قرمز براق بود و شب‌ها بقدری نورانی می‌شد كه تمام سطح زیرآب را روشن می‌كرد. او باله‌های بزرگی.....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قصه‌ ماهی‌ كوچولو

قصه ‌ماهی‌كوچولو

روزی در یك بركه بزرگ یك ماهی كوچولویی به نام گلی زندگی می‌كرد. او به رنگ قرمز براق بود و شب‌ها بقدری نورانی می‌شد كه تمام سطح زیرآب را روشن می‌كرد. او باله‌های بزرگی داشت و وقتی در آب شنا می‌كرد باله‌هایش در تمام سطح آّب پهن می‌شد و با موج‌های آب حركت می‌كرد و حس حسادت تمام ماهی‌ها را بر می‌انگیخت. یكی از ماهی‌ها بود كه رنگ فیروزه‌ای داشت و به او می‌گفتند فیروزه. فیروزه از بین تمام ماهی‌ها خیلی حسودتر بود و به هیچ عنوان نمی‌توانست ماهی قرمز را در حال شنا تحمل كند. یك روز از این روزها نقشه‌ای كشید و پیش گلی رفت و گفت: ماهی گلی تو خیلی زیبایی و من برایت یك پیشنهاد دارم تا زیباتر شوی. اگر تو دو لنگه گوشواره بزرگ حلقه‌ای داشته باشی زیباتر می‌شوی.

ماهی قرمز كمی فكر كرد و بعد گفت: راست می‌گویی... خوب باشه.... ولی از كجا بیاورم؟

فیروزه گفت: من دارم و برایت می‌آورم. اصلا آن مخصوص تو است.

و رفت در خانه‌اش و دو تا گوشواره طلایی بزرگ برای گلی آورد و به او داد. گلی گوشواره‌ها را گرفت و نزد خرچنگ رفت تا گوشواره‌ها را برایش وصل كند به باله‌هایش.

اما خرچنگ گفت: ماهی كوچولو این گوشواره‌ها برای وزن تو خیلی سنگین است و اصلا برایت مناسب نمی‌باشد.

گلی به خرچنگ گفت: مگر تو حسودی... خیلی هم قشنگ است... فیروزه به من گفته این من را زیباتر می‌كند.

خرچنگ سرش را پایین انداخت و گوشواره‌ها را با هزار درد و ناله برای گلی وصل كرد. گلی كه اینقدر درد كشیده بود همانجا خوابش برد و وقتی از خواب بیدار شد هرقدر تلاش كرد تا بلند شود نتوانست. چون انگار كه خرچنگ راست گفته بود و گوشواره‌ها خیلی سنگین بودند.

ماهی گلی دنبال خرچنگ گشت ولی پیدایش نكرد. چند روز گذشت و به هیچ عنوان نمی‌توانست از جایش بلند شود و به روی آب برود. ماهی‌های دیگر دورش جمع شدند و با سرهایشان او را هل دادند تا شاید حركت كند ولی باز هم نشد. ناگهان سر و كله فیروزه پیدا شد و ‌ها ها ها... خندید و شاد و خوشحال پیش ماهی‌ها آمد و بعد نگاهی به ماهی گلی انداخت و گفت: حالا دیگر نمی‌توانی با غرور شنا كنی و به ما پز زیبایی‌ات را بدهی. حالا من زیباتر از تو هستم و با افتخار شنا می‌كنم...

ماهی قرمز زد زیر گریه و گفت: تو من را گول زدی... من نمی‌دانستم كه این‌طور می‌شود...

قصه‌ ماهی‌كوچولو

خرچنگ پیر آمد و به گلی گفت: من كه به تو گفتم این كار مناسب نیست. خداوند تو را زیبا آفریده است پس چه نیازی به این چیزها بود و در ضمن تو چرا ندانسته و فكر نكرده كاری را انجام می‌دهی. هیچ‌وقت ندانسته و نفهمیده حرف كسی را قبول نكن. اول خوب فكر كن و بعد بپذیر و انجام بده. با دیگران هم صلاح و مصلحت كن و بعد كاری را انجام بده... تو چوب غرورت را خوردی...

بعد از آن خرچنگ همانطور كه گوشواره‌ها را به ماهی بسته بود، همان‌طور هم آنها را از بدنش باز كرد و او را نجات داد.

                                                                                                                                               بخش کودک و نوجوان


منبع:

جام جم

مطالب مرتبط:

قصه ی رودخانه ی تنها

روباه پرحرف

 چکاوک های مزرعه ی گندم

اختاپوس خجالتی و ماهی مهربان

شیرنادان

آرزوهای درخت کوچولو

مارمولک پرنده

پرنده کوچولویی در جنگل

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.