تبیان، دستیار زندگی
طبیعت بهار، طبیعت چرخه «تولد ـ مرگ ـ تولد» است. همچنان‌‌که در همه تولدها، تن به پختگی و پیری و سپس مرگ می‌‌سپاریم، تا دوباره در تولدی دیگر متبلور شویم. طبیعت نیز ناگزیر است از آنکه تابستان و پاییز و سپس زمستان را بپذیرد، تا به بهار برسد. از بهار تا ....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تا بهار سبزه‌های عطر

تا بهار سبزه‌های عطر

طبیعت بهار، طبیعت چرخه «تولد ـ مرگ ـ تولد» است. همچنان‌‌که در همه تولدها، تن به پختگی و پیری و سپس مرگ می‌‌سپاریم، تا دوباره در تولدی دیگر متبلور شویم. طبیعت نیز ناگزیر است از آنکه تابستان و پاییز و سپس زمستان را بپذیرد، تا به بهار برسد. از بهار تا زمستان، تحول طبیعت، تدریجی و متداوم است امّا حدوث بهار، پس از مرگِ زمستانی طبیعت، انقلابی حیرت‌‌آور است. در زمستان، جسم طبیعت در سرمای خشک و کشنده به ظاهر؛ تن به مرگ می‌‌سپارد، امّا جانش زنده است و همین «جان» است که به «جسم» و «روح» حیاتی دوباره در بهار می‌‌بخشد، و این «راز» هستی است.

امّا ادراک این «راز» نیاز به گریز از «عادت» دارد. زندانیانِ جهان عادت‌‌ها، دیگر چشمِ تماشای «راز» را از دست می‌‌دهند. انقلاب شگفتی‌‌ساز بهاری، نیازمند چشمِ تماشای راز است و آنان‌‌که این چشمِ جان را نداشته باشند دیگر، بهار «حیرت» آن‌‌ها را برنمی‌‌انگیزد و چون دچار حیرت و شگفتی نمی‌‌شوند، هرگز موفق به گشودن این راز نشده و هیچ نشانه تأویلی را در بهار نمی‌‌جویند که از آن برای تقرب به حقیقت وجود آن‌‌سان که در کلام الهی و گفتار معصومین و هادیان آمده بتوانند انقلاب بهاری را حجتی بر رستاخیز پس از مرگ، تعبیر کنند.

«بازشناسی» در درام که بعد از تحول رخ می‌‌دهد نیازمند «رنج» است. امّا صعب‌‌ترین بازشناسی‌‌ها در دنیای درام، «بازشناسی مرگ» است. چون هر آدمی آن را تجربه نکرده است و کسی از دنیای مرگ بازنگشته، مگر «پرومته» و «سیزیف»! به همین جهت است که در روزگار ما «مرگ‌‌آگاهی» را دنیاباوران عارضه‌‌ای روانی می‌‌شمارند که آدمی را از «نور مالیته» یا «سلامت روانی» دور می‌‌دارد. از این منظر «پرومته» که آتش را به آدمی هدیت داد از سلامت روانی برخوردار نبود، چون خود را به وادی «رنج» سپرد تا آدمی به «نور» و «آگاهی»‌‌ برسد. اگر ما چشم سر داشتیم و حتی و در هر جوانه‌‌ای که می‌‌رویید و در هر شکوفه‌‌ای که می‌‌شکفت و در عصمت ملکوتی سپیده بهاران، در زمزمه جادویی چشمه‌‌ساران،‌‌ در نسیم پیام‌‌آور سحری،‌‌ در چشم خون‌‌پالای غروب بهاری، در نغمه آسمانی شباهنگ، در خلوت نیمه‌‌شب‌‌های روشنی کوچه‌‌باغ‌‌های خاموش عید، در خم خسته چشمی از تب عشق، در هماغوشی پاک مه و مرداب، در هر لبخند بعد از اشک، در نگاه، در مهتاب، در بازی پنهان و پُرغوغای باد بر سر شاخه‌‌های بلند سپیدارها و سروها، در افق، در شفق، در دل سبز زمین بهاری، در عطر پونه‌‌ها، در جاری رودها، در بیداری و بعثت زمین و در هرچه در کائنات بهاری است، ذکری از آن روز می‌‌یافتیم که بذر اجسد مادر گورها خواهد شکافت و ناگاه سر از قبرها برخواهیم داشت و چشم به جهانی دیگر خواهیم گشود.

نوروز ما، هنگامه اندیشیدن است، به «ادراک» رسیدن است. همه، در این عید کهن بیندیشیم که چند دوست را به قربانگاه برده‌‌ایم تا صباحی دیگر بمانیم و چند دشمن را در حلقه خود پذیرفته‌‌ایم تا ماندگار شویم و از یاد نبریم که زمستانی هست! آیا در بهار دیگر هستیم؟ آیا در تولدِ بعد از مرگ در بارگاه خداوند متعال روسپید خواهیم بود؟

«إذَا وَقَعتِ الواقعئ ـ لیس لوقَعِتَها کاذبئ ـ خافِضئٌ رّافعئٌ ـ إذا رُجَّتِ الارضُ رَجَّا ـ و بُسَّتِ الجبالُ بسا ـ فَکانت هَبَاءَ مُنبثّاَ.»

در چرخه «تولد ـ مرگ ـ تولد» بهار، روزی نوین است و رستاخیز پس از مرگ، نوروزی دیگر، و این تکرار از آنجا لازم می‌‌آید که ذات این عالم عین فناست. خلقت، چون قلبی که می‌‌تپد، تجدید می‌‌شود و خون حیات را در رگ‌‌های عالم وجود می‌‌دواند. آدمی اگر به این «معرفت» دست یابد، انقلاب شگفت‌‌انگیز بهار، بعثتی در جانش استوار خواهد ساخت که «عشق» را ادراک می‌‌کند. به ذات خداوندی آشنا می‌‌شود و این چرخه دیرینه را بازشناسی می‌‌کند و دیگر از «مرگ» نمی‌‌هراسد و راز بهار را می‌‌فهمد.

«از جود وجود عشق لاشیء شی شد

وز آب حیات جمله جان‌‌ها حی شد

گویند وفات یافت سید حاشا

باقی به بقای اوست فانی کی شد؟»

امّا اگر ما گرفتار «عادت» شویم، دیگر رازها را درنخواهیم یافت و حیات چرخه‌‌ای خسته‌‌کننده خواهد بود که هر روز صبح برمی‌‌خیزیم، شبانگاه می‌‌خوابیم تا فردا صبح بیدار شویم و این دایره تکرار را مکرر کنیم، بی‌‌که به «بازشناسی» برسیم. عادت باعث جمود می‌‌شود و آدمی را فاسد می‌‌کند، مگر آنکه توانسته باشد «شیطان» را تسلیم کند و تسلیم شیطان نشده باشد. در این گام عادت تکرار و خستگی نمی‌‌آورد، بلکه تاز‌‌گی و طراوت و بهار را مژده می‌‌دهد. حکمت وجود «شیطان» در عالم، آن است که فرد معتقدِ باورمندِ مؤمن، همواره نسبتِ عمل خویش را با معنای حقیقی آن تجدید کند و از گرفتار آمدن در چنبره عادات شیطانی بپرهیزد. وظیفه شیطان ایجاد شک است و شک، هرچند بنیان اعتقادات را سُست می‌‌کند،‌‌ امّا در‌‌عین‌‌حال رشته «یقین» را مستحکم می‌‌دارد. تا شک و تردید نباشد کی می‌‌توان به یقین رسید و تا شب نباشد کی می‌‌توان به حقیقت نور واصل شد؟

ادوار چهارگانه بهار ـ تابستان ـ پاییز ـ زمستان که طبیعت آن را طی می‌‌کند، دلالتی است تأویلی که حکمت وجود تقابل و تضاد را در عالم برملا می‌‌دارد. زندگی از درون مرگ سر برمی‌‌آورد. چنان‌‌که بهار از درون زمستان،‌‌ و این تجدید خلقت با انقلاب‌‌های مکرر میسر است. اگر چشم تماشای راز شگفت‌‌انگیز بهار را داشته باشیم، گام به وادی «فطرت» خویش می‌‌گذاریم.

بهار فصل شکافتن و شکفتن است. «فطرت» آدمی هم یعنی شکافتن و شکفتن. همچنان‌‌که هسته‌‌ای می‌‌شکافد و نهالی از درون ‌‌آن سر برمی‌‌آورد، فطرت، شکافتن است، چنان‌‌که جوانه‌‌ای می‌‌شکافد و شکوفه‌‌ای از دل آن بیرون می‌‌آید. و آدمی اگر شکوفا نشود در چنبره بی‌‌رحم «‌‌غریزه» می‌‌ماند و از وادی ملکوتی «فطرت‌‌» فاصله می‌‌گیرد، بعد به پوچی می‌‌رسد و «مرگ» برایش هراس‌‌انگیز است و جان و عطر سبزه بهار را ادراک نمی‌‌کند. و اساساً تولدِ بعد از مرگ را منکر می‌‌شود. «مرگ‌‌آگاهی» بیماری روانی نیست. «مرگ‌‌آگاهی» معرفت آدمی است به هستی. و «ادراک» زمستان و بهار است. مرگ‌‌آگاهی، خودآگاهی است، طراوت و حیات است. همچنان‌‌که «زندگی» را خداوند بر آدمی مقدر فرمود، مرگ نیز از مقدرات اوست.

«نَحنُ قَدّرنا بینکمُ الموتَ و مَا نَحْنُ بِمَسْبُوقین ـ عَلَی أن نُّبدِّلُّ أمثلکم وَ ننشئَکم فی مَا لا تعلمُون ـ و لقد عملتُمُ النشائَ الاوَلی فَلَو لا تَذَکرون ـ اَفرءَیتُم مَّا تَحرُثون.»

نوروز فرامی‌‌رسد تا به غفلت خفتگان، جانی نو کنند. نوروز فرامی‌‌رسد تا در حصار ماندگان، رها شوند. نوروز فرامی‌‌رسد تا انقلابی در جان ما رخ دهد. نوروز فرامی‌‌رسد تا لحظه‌‌ای، فقط لحظه‌‌ای به خود بیندیشیم که فردا در بارگاه آن عادلِ بی‌‌همتا چه پاسخی خواهیم داشت. نوروز فرامی‌‌رسد تا خانه‌‌تکانی کنیم و پلیدی‌‌ها، پستی‌‌ها و پلشتی‌‌ها را از جانمان بشوییم. نوروز فرامی‌‌رسد تا از یأس بگریزیم و به امید دل بندیم.

نوروز ما تو بودی ای ‌‌پیک فردای وضع موعود! نیامدی و خانه جانم چشم‌‌انتظار توست.

نوروز ما باید «بیداری» ما به «وضع موجود» ‌‌نباشد، بلکه به «وضع موعود» بنگریم. نوروز ما، در تئاتر «تحول» بعد از «بازشناسی» نیست، بازشناسی بعد از «تحول» است. نوروز ما،‌‌ هنگامه اندیشیدن مدیران امور و متولیان است که خویش را محاسبه کنند، که در این سال چقدر بر غنای فرهنگ این دیار افزوده‌‌اند، نه آنکه چقدر آمار و نمودار را به شکل تصاعدی بالا برده‌‌اند. چقدر «دردمندان» و «باورمندان» و «معتقدان» به حقیقتِ اسلام ناب محمدی‌‌(ص) را به خدمت گرفته‌‌اند. چقدر در خدمت اصحاب شیطان بوده‌‌اند. نوروز ما، هنگامه محاکمه خویش است در خلوتِ غوغای بهاری که مای هنرمند چه کرده‌‌ایم؟ کجای این کائنات باعظمت ایستاده‌‌ایم؟ ما بیش و بهتر از همه می‌‌دانیم که همه وجوه واقعیت در غایت امر تجلیات پروردگار، تجلیات وجود ازلی‌‌اند و مشتاق‌‌اند بدان بازگردند. با این تعبیر آیا ما سعی کرده‌‌ایم که از طریق هنر به بصیرتی از «احدیت» نائل شویم؟ آیا جانِ ما که برحسب طبیعتش به جهان معقول و وجود حقیقی تعلق دارد، وقتی رودررویی آشنا صورت می‌‌گیرد شادمانی ما به جنبش درمی‌‌آید و به ارتباط خود با آن آگاه می‌‌شویم و آن‌‌گاه به خود بازمی‌‌گردیم و ذات خویش و آنچه را که خود داریم را به یاد می‌‌آوریم؟

نوروز ما، هنگامه اندیشیدن است، به «ادراک» رسیدن است. همه، در این عید کهن بیندیشیم که چند دوست را به قربانگاه برده‌‌ایم تا صباحی دیگر بمانیم و چند دشمن را در حلقه خود پذیرفته‌‌ایم تا ماندگار شویم و از یاد نبریم که زمستانی هست! آیا در بهار دیگر هستیم؟ آیا در تولدِ بعد از مرگ در بارگاه خداوند متعال روسپید خواهیم بود؟

بیاییم پوسته خویش را بشکافیم و از درون آن نهالی نوین را شکوفا کنیم. شکافتن، شکفتن و شکوفه. چنین است که عالم در خود تجدید می‌‌شود و انسان نیز. نوروز بر شما مبارک باد.

بخش ادبیات تبیان


منبع: سوره مهر