آی قصه قصه قصه ؛ آی بازی بازی بازی
بادکنک سبز کوچولو گم شده بود، ول شده بود توی آسمان، هی این وری می رفت و هی آن وری و می گفت: آی بازی بازی بازی، اما هیچ کسی نبود با او بازی کند. بادکنک رفت و رفت تا رسید به یک درخت. روی شاخه درخت نشست و گفت: آی بازی بازی بازی، اما هیچ کسی نبود با او بازی کند. یک دفعه کلاغ سیاه پرید و روی درخت نشست و گفت: «وای یک توپ، بیا بازی کنیم. من با نوکم قل می دم.» همین که کلاغ آمد جلو با نوکش بادکنک را قل بدهد بادکنک داد زد: «من که توپ نیستم» و از روی درخت پرید و فرار کرد؛ چون نمی خواست با نوک کلاغ سیاه ترق ق ق ق بترکد. بادکنک رفت تا رسید به یک کلبه کوچولو. در کلبه را باز کرد: قرچ و قروچی کرد. بادکنک داد زد: «آی بازی بازی بازی». پیر زن توی کلبه نشسته بود و همین که صدای قرچ و قروچ را شنید، گفت: وای کیه؟! اما هیچ کسی نبود. پیرزن ترسید و داد زد: «وای بسم ا... جن.» ننه جان جارویش را برداشت و دوید دم در.
بادکنک تا پیرزن را با جاروی دسته بلندش دید، قبل از این که چیزی بگوید، پرید و رفت توی آسمان. او چرخید و چرخید تا رسید به یک مزرعه. آقای مزرعه دار خسته و کوفته یک گوشه نشسته بود و داشت چرت می زد. بادکنک جلو رفت و روی زمین قل خورد و گفت: «آی بازی بازی بازی.» مزرعه دار چشم هایش را باز کرد و آب دهانش راه افتاد و گفت: وای چه هندوانه سبز و بزرگی و چاقویش را برداشت و دوید دنبال بادکنک تا قاچش کند. بادکنک داد زد: من هندوانه نیستم و قل خورد و چرخید و پرید و رفت تا رسید به یک دشت.
پسر کوچولو وسط دشت نشسته بود و تنهای تنها بود. بادکنک رفت پشت سرش و گفت: «آی بازی بازی بازی».
پسر برگشت و بادکنک را دید و با خنده دوید دنبالش. بادکنک بپر، پسر بدو. بادکنک سبز با خوش حالی داد می زد: آی بازی بازی بازی خدا پسرو نندازی.
بخش کودک و نوجوان
منبع:روزنامه قدس
*مطالب مرتبط