تبیان، دستیار زندگی
روزی بود، روزگاری بود. در آن روزگار، پادشاه احمقی حکومت می کرد که هر روز دستور خنده دار و بیهوده ای می داد و باعث دردسر مردم کشورش می شد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نجنب که گنجی

نجنب که گنجی

روزی بود، روزگاری بود. در آن روزگار، پادشاه احمقی حکومت می کرد که هر روز دستور خنده دار و بیهوده ای می داد و باعث دردسر مردم کشورش می شد. هر روز، مالیات تازه ای از مردم می گرفت تا پول بیشتری به خزانه اش سرازیر شود.

یک روز پادشاه توی قصرش قدم می زد و به این فکر می کرد که چطوری باز هم مردم بیچاره را سر کیسه کند و مالیات جدیدی از آن ها بگیرد. هر چه پادشاه فکر کرد، فکرش به جایی نرسید. او برای خانه ها، رودخانه ها، گاو و گوسفندها و تمام دارایی های ریز و دشت مردم، مالیاتی تعیین کرده بود. دیگر چیزی نمانده بود که به عنوان دارایی به حسابش بیاورد و از مردم مالیات آن را بگیرد.

پادشاه مدت ها فکر کرد تا موضوع تازه ای به ذهنش رسید و لبخندی زد و با خود گفت: «یافتم! از این به بعد از عیب و نقص های آدم ها هم مالیات می گیرم.»

او با این فکر، مامورانش را جمع کرد و به آن ها گفت: « بروید توی مردم به دقت همه را زیر نظر بگیرید. هر کس را دیدید که نقص عضوی دارد، دستگیر کنید و بگویید به دستور شاه باید برای هر نقص عضوی که دارید یک سکه مالیات بدهید.»

مأموران شاه که به قول خودشان مامور بودند و معذور، راه افتادند و رفتند به میان مردم تا به کسی می رسیدند که لنگ می زد یا دستش شکسته بود یا مثلاً لال بود و نمی توانست حرف بزند، جلویش را می گرفتند و می گفتند: «تو نقص عضو داری و به دستور پادشاه باید یک سکه مالیات بدهی.»

مردم از این مالیات عجیب و غریب تعجب کردند و کم کم تعجبشان به خشم و ناراحتی و اعتراض تبدیل شد.

یکی از ماموران شاه وقتی دنبال آدم هایی می گشت که نقص عضو داشتند، کسی را دید که دستش را به گردنش آویخته است. او بلافاصله به طرفش رفت و گفت: «باید به خاطر نقص عضوت یک سکه مالیات بدهی.»

مرد دست شکسته که از قانون تازه ی شاه خبر نداشت، ناراحت شد و گفت: «چه چه چه خبر است! ب ب ب برای چی چی چی باید، ی یک س س سکه بدهم؟»

مأمور گفت: «شد دو سکه یکی برای دست شکسته ات و یکی هم برای لکنت زبانت.»

مرد دست شکسته این بار عصبانی شد و به طرف مامور شاه خیز برداشت مامور شاه می خواست از خودش دفاع کند. برای این کار، دستش را دراز کرد. دست او به کلاه مرد دست شکسته خورد. کلاه از سرش افتاد و سر بی موی او را همه دیدند. مامور از فرصت استفاده کرد، قاه قاه خندید و گفت: «حالا شد سه سکه. یکی هم به خاطر بی مو بودن سرت.»

مرد دست شکسته که می دید بدجوری گیر افتاده است، از فرصتی که پیش آمده بود، استفاده کرد و لنگ لنگان از صحنه گریخت. مردم هم که دل خوشی از دستور جدید شاه نداشتند، جلو او را نگرفتند و گذاشتند که فرار کند.

مامور شاه وقتی دید مرد دست شکسته لنگ هم می زند، از جا بلند شد و به سرعت خودش را به او رساند.

نجنب که گنجی

مرد دست شکسته که نمی توانست به خوبی بدود، ناچار یک گوشه نشست. مامور شاه به او نزدیک شد و گفت: «نجنب که گنجی! یک سکه مالیات دست شکسته، یک سکه مالیات لکنت زبان، یک سکه مالیات سر کچل و یک سکه هم مالیات پای لنگ. فکر می کنم اگر تو را به حضور شاه ببرم بهتر است. چون ممکن است تو نقص عضوهای دیگری هم داشته باشی. چهار سکه که هیچی. با این دستور پادشاه، تو برای او یک گنج هستی.»

از آن به بعد، مثل «نجنب که گنجی» در دو مورد به کار می رود. یکی در مواقعی که بخواهند به آدم تنبلی با طعنه بگویند: «چرا از جایت تکان نمی خوری و کاری نمی کنی؟» یکی هم هنگامی که بخواهند به کسی بگویند: «لطفاً سر جایت بنشین و تکان نخور، چون حرکت و کارهای تو باعث ضرر و زبان می شود.»

بخش کودک و نوجوان


منبع: مثل ها و قصه هایشان_مصطفی رحماندوست-صفحه 112

*مطالب مرتبط:

به هزار و یک دلیل

صد تومان زیر پالان است

دوستی با مردم دانا نکوست

چشم صاحبش اثر دیگری دارد

تفنگ حاجی قهرمان

یارو را باش!

حلّاج گرگ شده

ناخورده شکر نکن

رحمت به دزد سرگردنه

صبر کن و افسوس مخور

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.