آن دنبه را گربه برد
روزی بود، روزگاری بود که برخلاف این روزها، مردم غذای چرب و چیلی را دوست داشتند. هر کس پولدارتر بود، غذایش چرب تر و شیرین تر بود. وقتی میهمان به خانه دعوت می کردند، غذایی برایش می پختند که یک عالمه روغن روی غذا جمع شده باشد. اگر این کار را نمی کردند، به میهمان بی احترامی کرده بودند.
آن هایی که پول داشتند، غذایی چرب و چیلی می خوردند، اما آن هایی که پول نداشتند تا به اندازه ی کافی روغن بخرند، سعی می کردند به قول معروف، صورتشان را با سیلی سرخ نگه دارند و به در و همسایه نگویند که غذایشان کم روغن است.
در آن روزگار، مرد بی پولی بود که نمی توانست غذای چرب و چیلی تهیه کند، اما راهی پیدا کرده بود که به دوستان و اطرافیان نشان بدهد که خیلی هم بی پولی نیست و هر روز غذای چرب و پر روغن می خورد.
این مرد، سبیل بلندی داشت. هر وقت می خواست از خانه خارج شود، سبیلش را چرب می کرد. یک تکه دنبه داشت که آن را گوشه ی تاقچه و کنار آیینه اش گذاشته بود. به زن و بچه اش سفارش کرده بود که مواظب دنبه اش باشند و خدا نکرده آن را توی سطل آشغال نریزند.
مرد، هر روز با سبیل چرب کرده از خانه بیرون می رفت، به دوستانش که می رسید، دستی به سبیلش می کشید تا در تابش نور آفتاب بیشتر برق بزند و همه بفهمند که سبیلش چرب است. بعد هم با آب و تاب از غذای پر روغنی که نوش جان کرده بود، حرف می زد. دوستانش باور کرده بودند که او هر روز غذای پر روغن می خورد. حتی حسودی شان هم می شد. زیرا فکر می کردند غذایی که دوستشان خورده، آن قدر پرروغن بوده که سبیلش را هم چرب کرده است.
یک روز که مرد با سبیل چربش کنار دوستانش ایستاده بود و از غذای پرروغنی که خورده بود حرف می زد، اتفاق ناگواری توی خانه افتاد.
توی خانه، زن و پسر مرد مشغول بازی و خنده بودند که گریه ای از راه رسید و یک راست رفت سراغ دنبه ی سبیل چرب کن آقا. تا زن و پسرش متوجه ماجرا شوند، گربه ی ناقلا دنبه را به دندان گرفت و پرید روی دیوار. زن و پسر، هر چه پیشت پیشت کردند و با لنگه کفش دنبال گربه افتادند. فایده ای نداشت و گربه دنبه را برد تا گوشه ای بنشیند و آن را بخورد.
زن بیچاره که مطمئن بود شوهرش از اتفاقی که افتاده خیلی ناراحت خواهد شد، زانوی غم به بغل گرفت و کاسه ی چه کنم چه کنم به دست گرفت. پسرش که نمی توانست ناراحتی مادرش را ببیند، فکری به خاطرش رسید و با عجله از خانه بیرون رفت. او می دانست پدرش کجاست. با سرعت دوید تا به پدرش رسید. پدرش همچنان مشغول دست کشیدن به سبیلش و تعریف کردن از غذای چربی بود که خورده بود که پسر فریاد زد: «بابا! بابا! دنبه ای را که با آن سبیلت را چرب می کردی، گربه برد.»
مرد که اصلاً انتظار چنین حادثه ای را نداشت، کم مانده بود قالب تهی کند. دوستان او که تازه فهمیده بودند ماجرای سبیل چرب دوستشان از کجا سرچشمه گرفته، کر کر به او خندیدند و از دور و برش پراکنده شدند. پسر که نمی دانست چه دسته گلی به آب داده است، متوجه قیافه ی غضب آلود پدرش شد. پسر، من من کنان گفت: «می خواستم بگویم که یک تکه دنبه ی تازه از قصابی بخرید تا برای چرب کردن سبیل تان بی دنبه نمانید...»
از آن روز به بعد، وقتی بخواهند از آبروریزی کسی که لاف می زده و مغرور بوده حرفی بزنند، از این مثل استفاده می کنند. گاهی هم برای اینکه بگویند اوضاع عوض شده است، می گویند: «آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت» و یا « آن دنبه را گربه برد.»
بخش کودک و نوجوان
منبع:مثل ها و قصه هایشان_مصطفی رحماندوست-صفحه 85
*مطالب مرتبط