دلاور کوچک در اردوگاه عنبر
به: آزادگان مهدی طهانیان و عباس دهقانی
باد داغی دور برداشته بود توی محوطه. موهای طلایی رنگ زن، تاب میخورد. فیلمبردار، دوربین را روی سهپایه چفت کرده و خیره شده بود به رفت و آمد نیروهای عراقی. صدای زن او را به خود آورد: «تا کی باید منتظر بمانیم؟ از پا افتادم.»
ـ تا وقتی که افسر اردوگاه از اتاقش بیاید بیرون و اجازه کار را بدهد.
سرباز احسان ایستاده بود جلوی در آسایشگاه و چشم از خبرنگارها برنمیداشت. بالای ساختمان آجرنمای ستاد، پرچم سه ستاره عراق، تو دست باد اسیر بود. زیر تاق فلزی و کوتاه ستاد، سربازی اسلحه به دست، ایستاده بود به نگهبانی. فیلمبردار شانهبهشانه یکی از همکارانش ایستاد و چانهاش گرم شده بود. زن رو در رویش ایستاد و گفت: «عجب اردوگاه بینظمی! اسم عنبر هم گذاشتند رویش! افسر ضیاء، جلوتر از دو نگهبان همراهش از ساختمان ستاد بیرون آمد. سرباز پا کوبید زمین و سلام نظامی داد. چوب دستی ضیاء تو هوا بالا و پایین میرفت. راهش را کشید طرف جمعیت. باد داغ میخورد توی سر و صورتش. با اشاره دست یکی از خبرنگارها، همه نگاهها برگشت طرف افسر ضیاء. برای دقایقی، سر و صدا جای خود را به سکوت داد. ضیاء دستهایش را پشت هیکل درشت ورزیدهاش به هم قلاب کرد و نگاه گرداند بین آنها. دوربین و ضبطهای آماده چشمش را گرفت. آرام سر جنباند و با ستوان سلمان گرم گرفت. آفتاب تند و تیز میتابید روی سر و صورت خبرنگارها. تعدادی جای پا مانده بود روی پوست متورم و نرم شده آسفالت کف محوطه. زن، کیفش را گرفته بود روی سرش و دست دیگر را سایبان چشمهایش کرده بود. چشم در چشم فیلمبردار شد و گفت: «مخم داغ کرده. همین جوری ادامه بدهند، کارم به بیمارستان میکشد.»
حس کرد خون گرم از بینیاش راه کشید پایین. سرش را پایین گرفت. خون، نرم و روان روی آسفالت داغ جا باز کرد. فیلمبردار دستمالی از جیب کت زن بیرون کشید و گرفت جلوی بینیاش.
ـ سرت را بگیر بالا.
و رفت طرف ضیاء. از حرکات تند دست و سرش میشد فهمید که چقدر دلخور است. افسر ضیاء، اشاره کرد طرف احسان و دوباره نگاهش را داد به فیلمبردار. احسان آمد طرف ضیاء. پاهایش را جفت کرد و سلام نظامی داد. زن دستمال آغشته به خون را انداخت توی سطل گوشه دیوار. فیلمبردار آمد طرفش و زیر لب غرید: «خیال کردند این همه راه را بکوب آمدیم توی آفتاب برشته بشویم». نزدیک که آمد، زن گفت: «افسر دارد چه میگوید؟»
ـ اجازه نمیدهد اسرا را بیاورند توی محوطه. باید بساطمان را جمع کنیم و برویم داخل آسایشگاه.
عراقیها به ما گفتند که جمهوری اسلامی بچهها را میفرستد جبهه. متأسفانه میبینم که حقیقت دارد. میخواستم بپرسم که...عباس دوید توی حرفش و گفت: «شما اشتباه میکنید. اصلاً این طور نیست.» یکی از لای جمعیت گفت: «بپرسید خانم! میدانیم که میخواهید با ما مصاحبه کنید و به دنیا نشان بدهید تا دستمایهای تبلیغاتی باشد علیه جمهوری اسلامی.»
پارچ را از روی میز فلزی طوسی رنگ برداشت. لیوان را لبالب از آب کرد و گرفت طرف زن. احسان به طرف آسایشگاه رفت و قفل را از روی در برداشت. لبخندی روی لبهای زن جاگیر شد. روسری حریر آبیرنگش را از داخل کیف بیرون آورد. انداخت روی سرش و گره شلی به آن زد. از توی آینه کوچکش، صورتش را برانداز کرد. پشت لبش به سرخی میزد. دستمال کاغذی را نمدار کرد و کشید پشت لبش. همکارانش وسایلشان را برداشتند و حلقه زدند دور احسان. در آهنی زور خورد و تا آخر باز شد. احسان خود را از جلوی در کشید کنار. خبرنگارها پشت سر هم وارد آسایشگاه شدند. چشمهایشان که تا آن لحظه نور تند و تیز آفتاب را تحمل کرده بود، زیر نور ضعیف داخل آسایشگاه به اطراف دودو میزد. هیکل نحیف و ریزنقش اسرا، آنها را در جایشان میخکوب کرد. تعداد زیادی دمپایی رج شده بود جلوی در. فیلمبردار، تعدادی از دمپاییها را با پا کنار زد. سه پایه را زمین گذاشت و دوربین را روی آن نصب کرد. همه چیز به سرعت آماده شد. ضیاء گوشهای ایستاد و سیگاری روشن کرد. روشنایی مفرطی از پنجره کوچک میریخت. ذرات ریز گرد و غبار لابهلای اشعه آفتاب لول میخورد. زن سیم میکروفون را که به هم پیچیده بود، باز کرد. لحظاتی نگاهش روی صورتهای استخوانی و چشمهای گودنشسته اسرا ثابت ماند. چهرههای رنگ پریده آنها را جوانتر از آنچه که فکر میکرد، میدید. صدای نازک و تیزش پرده گوششان را لرزاند: «من ایراندخت هستم؛ هموطن شما، اما مخالف جمهوری اسلامی.» دو رشته دندان سپید بین لبهای سرخرنگش برق انداخت. دستش را دراز کرد طرف یکی از بچهها با بیتوجهی او که دستش را پس کشید، دوباره نگاه گرداند بین آنها و گفت: «من واقعاً متعجبم. هر قدر صورتهاتان را برانداز میکنم، باز هم باورم نمیشود. مطمئنم که سن و سال اکثر شما بیشتر از شانزده یا هفده سال نیست. هنوز صورتتان صاف است. مثل یک بچه.» انگشتش را گزید و رو به فیلمبردار گفت: «یعنی جمهوری اسلامی...» فیلمبردار از سر تأسف نگاهی به اسرا کرد و زیر لب گفت: «میبینی که حقیقت دارد.» نگاه ایراندخت ثابت ماند روی صورت عباس که چند قدم بیشتر با او فاصله نداشت.
ـ عراقیها به ما گفتند که جمهوری اسلامی بچهها را میفرستد جبهه. متأسفانه میبینم که حقیقت دارد. میخواستم بپرسم که...
عباس دوید توی حرفش و گفت: «شما اشتباه میکنید. اصلاً این طور نیست.» یکی از لای جمعیت گفت: «بپرسید خانم! میدانیم که میخواهید با ما مصاحبه کنید و به دنیا نشان بدهید تا دستمایهای تبلیغاتی باشد علیه جمهوری اسلامی.»
ایراندخت جا خورد. سعی کرد به روی خودش نیاورد. سرش را تکان داد و خیره نگاهش کرد. انگار تا آن لحظه او را ندیده بود. متحیر مانده بود چه بگوید. هیکل ریزنقش و سر زبان پسرک غافلگیرش کرد. نرم خندید و گفت: عجب سر نترسی داری! خیلی برایم جالب است. اگر میشود بیا جلو بنشین. میخواهم اول با تو مصاحبه کنم.»
پسرک تمام قد ایستاد و گفت: «به یک شرط.»
ـ هر شرطی بگویی قبول میکنم.
ـ اگر میخواهید حرف بزنیم باید دوربین و ضبطها را کنار بگذارید.
صدای فیلمبردار درآمد: «نمیشود. این همه سختی کشیدیم، حالا دست خالی برگردیم؟ باید ضبط کنیم.»
ایراندخت رفت طرف فیلمبردار. میخواست هر جور شده راضیاش کند. فیلمبردار عصبی بود و بد قلق.
از چهار دیواری آسایشگاه حرارت میزد بیرون. لایهای چرک و سیاهی، رنگ آبی و کهنه آن را پوشانده بود. همه نشسته بودند تنگ هم؛ آرام و بیصدا. هر کدام روی همان دو موزاییکی که حقشان بود. دانههای درشت عرق، سر و رویشان را برق انداخته بود. نگاهشان میخ شده بود روی ایراندخت و فیلمبردار. ایراندخت گفت: «یک کاری بکن دیگر. فعلاً از این یکی فیلم نگیرید، ببینیم چه میخواهد بگوید.»
ـ خانم! به این عراقیها اعتمادی نیست. باید کارمان را زودتر انجام بدهیم و از اینجا برویم. اصلاً ممکن است همین الآن پشیمان بشوند. صبح تا حالا تو آفتاب داریم هلاک میشویم. حالا هم که تو این جای تنگ و ترش باید مصاحبه کنیم. میبینی که هوا چقدر خفه است. همه نشستند تنگ هم، باز هم جا نیست تکان بخوریم.
ـ خواهش میکنم فقط همین یکی.
فیلمبردار نگاه درماندهاش را گرداند سمت اسرا. یحتمل از نگاهشان خواند که زندگی همه را خوار میکند. اما به نوبت؛ و به نشانه تسلیم، سر تکانی داد. ایراندخت وقتی رضایت فیلمبردار را گرفت، بدون معطلی رفت طرف اسیر و گفت: «میبینی که دوربین و ضبط خاموش است.» افسر ضیاء که حوصلهاش طاق شده بود، یک آدامس درآورد و توی دهانش گذاشت. از احسان خواست تا برایش صندلی بیاورد. احسان صندلی جلوی در را برداشت و گذاشت کنار پنجره. ضیاء هیکل سنگین و گوشتآلودش را رها کرد روی صندلی. در حالی که دهانش میجنبید، زل زد به صورت ظریف و پژمرده اسیر. ایراندخت رسا و شمرده گفت: «اسمت را به ما بگو.»
ایراندخت خرد شد توی صورتش و گفت: «راستی تو با این سن کم چطور توانستی از میدان مین بگذری؟ جنگیدن قلق دارد.»مهدی بدون اینکه نگاه از زمین بگیرد، گفت: «میدان مین که چیزی نیست. انسان وقتی هدفی داشته باشد، هر چیزی برایش آسان میشود.»
ـ مهدی طهانیان.
ـ آقا مهدی، چند سالت است؟
ـ سیزده سال.
ـ تعدادتان توی این آسایشگاه چند نفر است؟
ـ صد و سی نفر.
ـ چرا آمدی جبهه؟
ـ به فرمان رهبرم آمدم.
ـ یعنی به زور؟
ـ نه. به زور نه. خودم خواستم.
ـ عضو چه گروهی هستی؟ منظورم این است که سربازی یا...
مهدی نگذاشت ایراندخت حرفش را تمام کند و گفت: «بسیجیام.»
ایراندخت خرد شد توی صورتش و گفت: «راستی تو با این سن کم چطور توانستی از میدان مین بگذری؟ جنگیدن قلق دارد.»
مهدی بدون اینکه نگاه از زمین بگیرد، گفت: «میدان مین که چیزی نیست. انسان وقتی هدفی داشته باشد، هر چیزی برایش آسان میشود.»
پاترول خبرنگارها که از اردوگاه بیرون رفت، به دستور ضیاء، عدهای سرباز، شلاق بهدست وارد آسایشگاه شدند...
بغض گلوی ایراندخت را خراش انداخت. بغضش را فرو داد و گفت: «آقا مهدی واقعاً شجاعی. اشک، صورت سفید و براقش را تر کرد. دستمالی از داخل کیفش بیرون کشید و نم گونههایش را با آن گرفت. با صدایی حزنآلود گفت: «من هم یک بچه سیزده ساله دارم. شبها که احتیاج به دستشویی دارد، باید من ببرمش. وقتی از او پرسیدم که چرا تنها نمیرود، گفت از لولو میترسم...» اسرا فقط میشنیدند. چین عمیقی نشسته بود بین ابروهای پرپشت ضیاء. داشت زیر لب با احسان بگو ـ مگو میکرد. انگار متوجه قضیه شده باشد، خون به صورتش هجوم آورد و با غی1 آدامس را زیر پوتینش له کرد. با اینکه از حرفهای ایراندخت سر درنمیآورد، اما چهار چشمی او را میپایید. ایراندخت از جا بلند شد. صورت اسرا را از نظر گذراند و گفت: «من از همه شما معذرت میخواهم که در موردتان جوری دیگر قضاوت کردم. ما را ببخشید که به شما و کشورتان بیاحترامی کردیم.»
به فیلمبردار نزدیک شد و گفت: «فکر کنم از اینجا برویم خیلی بهتر باشد.» فیلمبردار بدون هیچ اعتراضی شروع کرد به جمع کردن بساطش. ایراندخت گفت: «دعا میکنم که زودتر به ایران برگردید.» و با خداحافظی گرمی، یکییکی از در آسایشگاه آمدند بیرون. افسر ضیاء گنگ و مبهوت نگاهشان میکرد. از اینکه تیرش به سنگ خورده بود، عصبی و دمغ به نظر میآمد.
پاترول خبرنگارها که از اردوگاه بیرون رفت، به دستور ضیاء، عدهای سرباز، شلاق بهدست وارد آسایشگاه شدند...
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع : امتداد