تبیان، دستیار زندگی
روزی، روزگاری، شیری بود که بسیار مغرور و از خود راضی بود. شیر هیکل بزرگ و تنومندی داشت و فکر می کرد که راستی راستی از همه حیوان های دبگر قوی تر است و هر کاری بخواهد، می تواند انجام دهد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شیرنادان

شیرنادان

روزی، روزگاری، شیری بود که بسیار مغرور و از خود راضی بود. شیر هیکل بزرگ و تنومندی داشت و فکر می کرد که راستی راستی از همه حیوان های دبگر قوی تر است و هر کاری بخواهد، می تواند انجام دهد.

روزی از روزها، شیر مغرور، زیر سایه درختی خوابیده بود. کم کم احساس کرد گرسنه اش شده، از جا بلند شد تا شکاری پیدا کند و بخورد. کمی که جلو رفت چشمش به خرگوش کوچولویی افتاد.

شیر، اول از دیدن بچه خرگوش خوشحال شد. اما بعد فکر کرد: « برای شیر قوی هیکلی مثل من، شکار این بچه خرگوش خجالت دارد.» از آن طرف، بچه خرگوش که از دیدن شیر ترسیده بود، خودش را به تنه درختی چسبانده بود. شیر کمی جلو رفت و باز با خود گفت: «نه! نه! من شیر، سلطان جنگل، باید شکار بهتری پیدا کنم. این بچه خرگوش ریزه میزه به درد من نمی خورد و مرا سیر نمی کند.»

شیر نگاهی به اطراف انداخت. ناگهان چشمش به آهوی بزرگی افتاد. شیر خوشحال شد و در دل گفت: «آهان! این آهوی چاق و بزرگ، شکار من است. این آهو مرا سیر می کند.» بعد شروع کرد و دنبال آهو دوید. آهو، وقتی شیر را دید، چند قدم بلند برداشت و به سرعت دوید و خیلی زود از دست شیر مغرور فرار کرد و لا به لای درختان جنگل گم شد.

شیرنادان

شیر مغرور که آهو را گم کرده بود، اطراف را گشت و حسابی خسته شد. در حالی که عرق از سر و رویش می ریخت، در گوشه ای از صحرا ایستاد. او آن قدر خسته بود که نمی توانست روی پاهایش بایستد و خودش را روی زمین ولو کرد.

شیر با افسوس به بچه خرگوش فکر کرد و در دل گفت: «کاش همان بچه خرگوش را شکار کرده بودم.» اما دیگر افسوس فایده ای نداشت. طمع و غرور باعث شده بود که شیر آن روز گرسنه بماند.

بخش کودک و نوجوان


منبع: قصه های شیرین جهان

*مطالب مرتبط

روباه پرحرف

چکاوک های مزرعه ی گندم

اختاپوس خجالتی و ماهی مهربان

آرزوهای درخت کوچولو

مارمولک پرنده

پرنده کوچولویی در جنگل

یک صورت گرد بزرگ

آقا غوله و بزهای ناقلا

درس آسمان

یه جفت كفش قرمز

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.