من فردا شهید میشوم!

باشگاه: دوران جنگ، دوران عجیبی بود، همین آدمها، بچههای همین کوچه و بازار وقتی که جنگ شد، انگار که عوض شدند، انگار بال درآوردند، انگار عارف شدند.
کسی که خاک جبهه به تنش مینشست، از این رو به آن رو میشد، حتی بعضیها غیب هم میگفتند. این چند خط تقدیم نگاه شما:
از زبان مادر: صلاح الدین بصیری یک شب قبل از شهادتش داشت با خواهرش شوخی میکرد. گفتم: شوخی نکن! گفت: من فردا شب در بیمارستان خواهم بود، چرا شوخی نکنم؟ گفتم: چرا بیمارستان؟ گفت: چون من فردا شهید میشوم، البته همانطور هم شد، فردای آن شب صلاح الدین به شهادت رسید و جسدش را به بیمارستان انتقال دادند.
شهید حمید محمدی از دوستان صمیمی و نزدیک پسرم بود. حمید حدود دو ماه، پیش از صلاح الدین شهید شد. شهادت حمید تأثیر عجیبی بر روحیهی او گذاشته بود. به شدت از فراق و دوری حمید اندوهگین بود، یک روز بر سر مزار حمید گفته بود: من طاقت دوری تو را ندارم، من هم به دنبال تو خواهم آمد.
همیشه یک قرآن کوچک و یک عکس حضرت امام (ره) در جیبش بود، هنگام شهادت هم، همراهش بود. ما آنها را از جیبش بیرون نیاوردیم و با عکس و قرآن دفنش کردیم، چند روز بعد از شهادت به خوابم آمد و گفت: مادر جان! چرا ناراحتی؟ من نمردهام، من زندهام، تو نگران نباش!
منبع :افلاکیان (خاطرات شهدای دانش آموز کردستان)
باشگاه کاربران تبیان – ارسالی از: anghlab