تبیان، دستیار زندگی
از الان ما در اختیار شماییم! مرد خاكی قدم زد، قدم زد، قدم زد، آمد گفت: نمی خواهم اصلاً نیرو نمی خواهم اصلاً.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سید پا برهنه

از الان ما در اختیار شماییم!

مرد خاكی قدم زد، قدم زد، قدم زد، آمد گفت: نمی خواهم اصلاً نیرو نمی خواهم اصلاً.

رفت سوار موتور شد.

آقا سید حمید سرو كله اش پیدا شد. نگو ایستاده بود عقب، تمام ماجرا را زیر نظر داشته. می رود دست مرد خاكی را می گیرد، سلامش می كند، می بوسدش.

رزمندگان

صداشان در صدای موتور محو بود. هر چی تلاش كردم نتوانستم بشنوم چی به هم گفته اند. كسی هم آن نزدیكی ها نبود كه بعد ازش بپرسم. غباری هم كه از گاز خوردن موتور ابر شده بود جلوشان، نمی گذاشت لااقل متوجه لحن حرف زدنشان بشوم. هر چی بود، آقاسید حمید با خنده برگشت. گفت: برو روی فركانس حاج قاسم. گفت: به حاج قاسم بگویم رفیقت را بردم پیش بچه های زیر پل. می دانستم یك گروهان آنجاست و منتظر دستور جاگیری یا حمله، یا هر چی.

حاج قاسم گفت: بگو خود سید ببردش آنجا، دستش را بگذارد تو دست بچه ها!

گفتم.

آسید حمید گفت:« بگو سیدت گفت غلط كرده اگر كه بگوید نه.»

حاج قاسم خندید گفت: «گوشی را بده به خودش.»

حاج قاسم گفته :«شفازند را هم ببر!»

آسید حمید با پای برهنه رفت ترك موتور مرد خاكی نشست. شفازند آمد به آسید حمید گفت: بگذارد او با مرد خاكی برود. آسید حمید قبول كرد. رفت نشست روی موتور شفازند. حاج قاسم آمد روی خط، گفت: شفازند را صداش كنم كارش دارد. صداش زدم. گفت و شنید. برگشتنی رفت دید آسید حمید باز رفته نشسته ترك موتور مرد خاكی. بعدش مرد خاكی دنده را چاق كرده، گاز داده و رفته، شفازند هم پشت سرش.

خودتان حق بدهید كه نباید بفهمم چی سرشان آمده. یعنی به خاطر رفتن، جلو رفتن نفهمیدم. شب البته باز برگشتیم تو همان كانال. حاج قاسم خودش آنجا بود. حال عادی نداشت. مثل آدمهایی بود كه دلشان مثل سیر و سركه بجوشد. با رضا، سر كرده بودند تو لاك هم، كنار گوش هم، با هم حرف می زدند خبر دهان به دهان تو بچه ها چرخید كه:« حاج همت هم پر» ته دلم وقتی بیشتر خالی شد كه كسی آمد آرام كنار گوشم گفت: «می گویند آسید حمید باش بوده. می گویند ترك موتورش نشسته بوده كه...»

انگشت گذاشتم روی نوك دماغم گفتم:«هیس س س!»

گفت:«به كسی نگویی آ. اگر حاج قاسم بفهمد، پوست از كله ام می كند.» خبر را نمی شود گفت كسی نشنیده. همه شنیده بودند. فقط به روی خودشان نمی آوردند. یك غم همه گیر در چشم هایمان بود و دست مان به كاری دیگر...


منبع :

ماهنامه تخصصی دفاع مقدس کرمان