تبیان، دستیار زندگی
در قسمت قبل خواندید که مردی عرب با همسرش در بیابانی زندگی می کرد. مرد عرب چند شتر داشت که از فروش شیر شترهایش گذران زندگی می کرد. یک شب چند غریبه به مرد عرب پناه آوردند و...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرد عرب و کیسه ی زر

مرد عرب و کیسه ی زر

در قسمت قبل خواندید که مردی عرب با همسرش در بیابانی زندگی می کرد. مرد عرب چند شتر داشت که از فروش شیر شترهایش گذران زندگی می کرد. یک شب چند غریبه به مرد عرب پناه آوردند و چند روزی نزد مرد عرب ماندند. از آن جایی که مرد عرب بسیار مهمان نواز بود هر روز برای مهمانش شتری سر می برید. یک روز مرد عرب به آبادی رفت و به همسرش گفت زود برمی گردم و حالا ادامه ی ماجرا....

پس از رفتن مرد عرب، مهمان ها تصمیم گرفتند که بار سفر را بربندند و بروند. آنها پیش همسر مرد عرب رفتند و گفتند: «چرا شوهرت بی خبر رفته است؟ ما می خواستیم از او تشکر و خداحافظی کنیم!»

همسر مرد عرب گفت: «به زودی بر می گردد!»

مهمان ها گفتند: ولی ما عجله داریم و باید هر چه زودتر حرکت کنیم. هر چه در این مدّت به شما زحمت داده ایم، بس است. به هر حال ما را ببخشید و حلال کنید. ما نمی توانیم خوبی ها و مهمان نوازی های شما را تلافی کنیم!»

بزرگ آن گروه گفت: «حالا که شوهرت زحمت کشیده و شتری دیگر کشته است، ما می مانیم، ناهارمان را هم می خوریم. شاید تا آن وقت شوهرت هم از راه برسد و ما بتوانیم از خجالتش در بیاییم و با او هم خداحافظی کنیم!»

مهمان ها ناهار را که خوردند، جل و پلاسشان را جمع و جور کردند و آماده رفتن شدند. بزرگ آن گروه پیش همسر مرد عرب آمد. کیسه ای زر بر طاقچه خانه گذاشت و گفت: «البته این چیز قابلی نیست و جبران خوبی های شما را نمی کند. برگ سبزی است تحفه درویش!»

آنها از زن مرد عرب، تشکر کردند و پس از خداحافظی، سفرشان را ادامه دادند، هنوز مدت زیادی از رفتن آنها نگذشته بود که مرد عرب برگشت و دید که مهمان ها رفته اند.

زن کیسه  پر از زر را آورد و به دست مرد داد. مرد خشمگین شد و به شدت بر آشفت و بر سر زنش فریاد زد و گفت: «زن، تو با اجازه چه کسی این کیسه زر را از آن ها گرفتی؟»

زن با تعجب پرسید: «حالا مگر چه شده است. تو سه تا شتر کشته ای، آن بیچاره ها خواستند یک جوری ضرر تو را جبران کنند می دانی قیمت سه تا شتر چقدر است؟ زندگی ما از شیر و گوشت و پوست همین شترها می گذرد. اگر قرار باشد برای هر مهمانی، روزی یک شتر بکشیم، تا چند سال دیگر حتی یک بچه شتر هم برایمان نمی ماند!»

مرد عرب و کیسه ی زر

مرد کیسه زر را برداشت و سوار بر شتر خود شد. نیزه ای تیز نیز به دست گرفت و با سرعت هر چه تمام به تعقیب مهمان هایش پرداخت. پس از مدتی به آن ها رسید و در حالی که نیزه اش را به حالت تهدیدآمیز تکان می داد، با خشم فرواوان فریاد زد:

«کای سفیهان خطا اندیشه

وی لئیمان خساست پیشه

بود مهمانی ام از محض کرم

نه چو بیع از پی دینار و درم

داده خویش ز من بستانید

پس رواحل به ره خود رانید»

بزرگ گروه، پیش آمد و گفت: « ای برادر عزیز، می دانیم که تو بسیار مهمان نوازی و حق مهمان نوازی را درباره ما تمام کردی، ولی ما هم وظیفه داشتیم که به پاس خوبی ها و زحمت هایت، هدیه ای ناقابل به تو تقدیم کنیم. باور کن که ما نیّت بدی نداشتیم.»

مرد عرب گفت: «من این حرف ها را نمی فهمم. من عرب بیایان گردم و از شما به خاطر خدا و رسم مهمان نوازی پذیرایی کردم، نه به خاطر سکه و دینار و درم. اگر آنچه را که به من داده اید پس نگیرید، کار ما به جنگ خواهد کشید و بدانید که همه شما را یکایک با این نیزه از پا در خواهم آورد. مگر آن که کیسه پول را از من پس بگیرید تا اجازه دهم، کاروانتان به راهش ادامه دهد. زود آن را پس بگیرید...»

ورنه تا جان برود، از تنتان

در تن از نیزه کنم روزنتان

آری، آن گروه وقتی دیدند که مرد عرب در گفته های خویش کاملاً جدی است و خیلی کله شق است، مجبور شدند کیسه زر را پس بگیرند. مرد عرب پس از پس دادن کیسه زر به آنها اجازه حرکت داد و خود نیز به سوی خانه برگشت.

داده خویش گرفتند و گذشت

و آن عرابی ز قفاشان برگشت

بخش کودک و نوجوان


منبع: قصه های شیرین هفت اورنگ جامی،جعفر ابراهیمی(شاهد)،صفحه 163

* مطالب مرتبط:

نابرده رنج

شعر تازه

عربی که شترش گم شده بود

بیمار پیر

محکوم به مرگ

خرس و خیک

گوش های حاکم

حکیم دانا و مرد غمگین

حکایت حاجی و جن

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.