تبیان، دستیار زندگی
به محوطه گروهان که رسیدیم به ستون چهار به سمت قبله ایستادیم. نانکعلی با صدای بلند گفت: تنها ره سعادت .... و بچه‌ها همه با هم و بلندتر از همیشه گفتند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سه راه شهادت

به محوطه گروهان که رسیدیم به ستون چهار به سمت قبله ایستادیم. نانکعلی با صدای بلند گفت: تنها ره سعادت .... و بچه‌ها همه با هم و بلندتر از همیشه گفتند: «ایمان،‌جهاد، شهادت» بعد سوره والعصر را با هم خواندیم مثل همیشه.

نانکعلی شروع کرد به صحبت کردن ولی نه مثل همیشه برای شوخی، دادن روحیه و ... بلکه برای گرفتن حلالیت، برای خداحافظی. تا آن موقع گریه کردن نانکعلی را ندیده بودم. با گریه او همه به گریه افتادند. نانکعلی گفت: چی‌ بگم؟ نمی‌تونم صحبت کنم. بچه‌ها بلند بلند گریه می‌کردند. هیچ کس صحبت نمی‌کرد.

نانکعلی گفت: بچه‌ها روزی را که مدت‌ها در انتظارش بودین بالاخره رسید.

خیلی زود وسایل انفرادی خودمان را آماده کرده و ساک‌ها را هم تحویل تعاون گردان دادیم.

بعد از نماز ظهر و عصر سروکله تویوتاهای گردان پیدا شد. بچه‌ها سریع سوار شدند و به راه افتادیم.

سه راه شهادت

آتش دشمن روی منطقه فوق‌العاده سنگین بود. در این بین یک هلیکوپتر عراقی از راه رسید. جواد به مهدی که تیربارچی بود، گفت: بزن. اما هلیکوپتر عراقی فرصت نداد و دو راکت شلیک کرد که یکی نزدیک ماشین ما و یکی جلوی ماشین آقا جواد منفجر شد. جواد به زمین افتاد. همین افتادن روح او را بالا برد و جواد صراف به یاران سفر کرده پیوست.

به دستور برادر نانکعلی رفتیم پشت خاکریز. بعداً فهمیدم آن خاکریز دژ یا همان دیواره کانال ماهی است. کمی جلوتر سه راهی‌ای بود که باید از سمت چپ آن می‌رفتیم و خودمان را به خط اول نیروهای خودی می‌رساندیم. آتش دشمن روی سه راه فوق‌العاده سنگین بود. هر لحظه حدود 10 گلوله خمپاره می‌خورد روی سه راه.

هوا کاملاً تاریک شده بود و تانک‌های عراقی از فاصله 500-400 متری با استفاده از نورافکن‌های خودشان دژ را زیر نظر داشتند طوری که اگر کوچکترین موجودی روی دژ حرکت می‌کرد عراقی‌ها آن را می‌دیدند.

دیدن عراقی‌ها همان و آمدن گلوله مستقیم تانک‌ همان.خودم را به پای دژ رساندم و منتظر شدم که نور نورافکن از آن قسمت محو شود. در فرصت مناسبی خودم را به پشت دژ رساندم. یکی از بچه‌ها را دیدم از او سراغ حسن آقا (معاون گردان) را گرفتم. گفت: حسن آقا رفت آخر دژ رو سر بزنه.

گفتم: برادر نانکعلی کجاست؟

گفت: همین که تو رفتی خمپاره‌ای در چند متری‌اش به زمین خورد و شهید شد.

خبر شهادت نانکعلی سرتاپای وجودم را مات و مبهوت کرده بود. اما شده بودم اسیر لحظه‌ها. به همین دلیل نمی‌خواستم باور کنم.

برگشتم خط خودمان و از برادر شفاعت پرسیدم که برویم برای بچه‌ها مهمات بیاوریم. شفاعت قبول کرد و من و رضا با چند تن از بچه‌ها در چند نوبت در حد نیاز مهمات آوردیم. در همین آمد و شدها ناگهان احساس کردم تیری از کنارم رد شد. فهمیدم که باز هم همان قناسه‌چی به ما گیر داده. سریع خودمان را به سنگر غلامرضا‌زاده رساندیم. سنگر خیلی کوچک بود و فقط برای یک نفر جا داشت با آنکه خود غلامرضا زاده توی سنگر بود من و رضا هم خودمان را انداختیم توی سنگر و هر طور که بود برای خودمان جا باز کردیم.

تعجب ما از این بود که قناسه‌چی چطور ما را می‌دید و مرتب گوشه و کنار سنگر را می‌زد.

در همین هنگام یکی از بچه‌ها صدایم کرد و گفت: خواجوی کارت داره! رفتم، اما خواجوی را ندیدم. از پشت سرم صدای آرامی مرا صدا کرد. وقتی برگشتم، دیدم برادر خواجوی که خودش را توی سنگری انداخته می‌گوید: شفاعت تنهاست، دستش رو تا آخر کار بگیر!

سینه خیز خودش را به مجروح رساند، اما هر وقت که خواست بلند شود تیری به سمتش زدند. بنده خدا هر روشی به کار برد نشد تا اینکه چفیه‌اش را به کمرش بست و روی مجروح خوابید. چفیه را زیر کمر مجروح رد کرد و دو سر آن را گره زد. به هر زحمتی بود او را برد توی سنگر. از این همه شجاعت، ایثار و از خودگذشتگی بغضم گرفت. پیش خودم گفتم هیچ کس اینها را نمی‌شناسه و نمی‌فهمه اینها چکار‌ها که نمی‌کنند.

گفتم: مگه چی شده؟

گفت: چیزی نیست، خورده به پام.

گفتم: پس احمد کجاست؟

گفت: پشت سرته.

زیر نور منورهای عراق، احمد را دیدم که روی خاک افتاده است. رفتم پیش برادر شفاعت. شفاعت گفت: بریم جلوتر یه جا برای کمین پیدا کنیم. فکر درستی بود، چرا که همه بچه‌ها از شدت خستگی مرتب چرت می‌زدند و اگر پاتکی می‌شد کلاه‌همه‌مان پس معرکه بود. به اتفاق شفاعت، محل مناسبی را برای کمین پیدا کردیم. عبدالرضا هم قرار شد پست‌ها را تنظیم کند. فرصتی پیدا کردم و همان جا با تیمم نماز مغرب و عشا را خواندم.

گاهی اوقات که هلی کوپتر‌ها یا هواپیماهای عراقی با منورهای خوشه‌ای منطقه را روشن می‌کردند. فرصت به دست می‌آمد تا منطقه را قدری ورانداز کنیم.

برادر شفاعت گفت: قاسم خیلی خسته شدی! فعلاً هم کار خاصی نداریم برو چرتی بزن، من هستم.

آنجا خواب مفهومی نداشت چرا که هر چند وقت گلوله مستقیم توی سینه خاکریزی می‌خورد و زمین را می‌لرزاند. گاهی هم که چند دقیقه چرتمان می‌گرفت با انفجار گلوله‌ خمپاره‌ای در پشت خاکریز، کلی آب و لجن نصیب ما می‌شد. شب را با تمام سختی‌هایش به صبح رساندیم.

با روشن شدن هوا، آتش تهیه عراقی‌ها هم شروع شد. آتش تانک‌ها، خمپاره و توپخانه زمین و زمان را به هم دوخته بود. اگر کسی از سنگر بیرون می‌آمد قناسه چی عراقی به حسابش می‌رسید. من که هر دو پایم خواب رفته بود، یکی - دو بار خواستم سرپا بایستم که گونی لب سنگر سوراخ شد. سنگر که نداشتیم گونی هم نداشتیم که دور خودمان بچینیم. تنها می‌توانستیم کف سنگر (حفره روباه) را گود کنیم. من با سر نیزه‌ای که پیدا کرده بودم و برادر شفاعت هم با روپوش کلاش، هر وقت حوصله می‌کردیم سنگر را گودتر می‌کردیم. سر همین قضیه دست بچه‌ها عموماً یا تاول زده بود یا زخمی شده بود. از طرفی هم جیره جنگی بچه‌ها تمام شده و آب قمقمه‌ها ته کشیده بود.

با تاریک شدن هوا، من و رضا با دو نفر دیگر رفتیم پشت دژ‌ و هر کداممان یک گونی انداختیم روی دوشمان، آوردیم و بین بچه‌ها تقسیم کردیم. آب معدنی‌هایی که توی نایلون و زیر آفتاب مانده بود، بو گرفته بود، اما چاره‌ای نداشتیم جز نوشیدن آن. شب را در نهایت سختی به صبح رساندیم.

با روشن شدن هوا روز از نو روزی از نو. آتش دشمن دوباره شروع شد؛ مثل همیشه خیلی سنگین اما بی‌هدف. نزدیک ظهر بود که از عقب با بی‌سیم اعلام کردند دو دسته از بچه‌های گردان سلمان به سمت ما خواهند آمد. با شنیدن پیام، برق از سرم پرید. به برادر شفاعت گفتم: اینا از کجا می‌خوان بیان؟ چه جوری می‌آن؟ بگو شب بیان. تنها راه عبور از روی دژ بود. ما پشت دژ از دست تک تیرانداز‌های عراق، امانمان بریده بود چه برسد به روی دژ. اما کار از کار گذاشته بود. نیم ساعت بعد، یک دسته هفتاد - هشتاد نفری از روی دژ شروع به دویدن به سمت ما کردند. بلافاصله عراقی‌ها با آرپی‌جی و تیر بار افتادند به جان آنان. در جریان عبور بچه‌های گردان سلمان دو نفر روی دژ شهید شدند، دو نفر هم مجروح. مجروح‌ها کوچکترین حرکتی نمی‌توانستند بکنند. یکی از آنان که پائین‌تر افتاده بود، در دید عراقی‌ها نبود. اما آن یکی که در دید عراقی‌ها بود با چند تکانی که خورد بستندش به رگبار، لباس‌هایش از خون قرمز شده بود. بدن یکی از شهدا هم دو نیم شده بود که بچه‌ها را خیلی متأثر کرد. از بین بچه‌ها یکی از جا بلند شد و گفت: من میرم اون مجروح را بیارم.

گفتم: صبر کن هوا تاریک بشه، می‌ریم با هم می‌آریمش.

گفت: نه تا اون موقع اون شهید می‌شه، من نمی‌تونم ببینم این طور شهید می‌شه.

سینه خیز خودش را به مجروح رساند، اما هر وقت که خواست بلند شود تیری به سمتش زدند. بنده خدا هر روشی به کار برد نشد تا اینکه چفیه‌اش را به کمرش بست و روی مجروح خوابید. چفیه را زیر کمر مجروح رد کرد و دو سر آن را گره زد. به هر زحمتی بود او را برد توی سنگر. از این همه شجاعت، ایثار و از خودگذشتگی بغضم گرفت. پیش خودم گفتم هیچ کس اینها را نمی‌شناسه و نمی‌فهمه اینها چکار‌ها که نمی‌کنند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


تنظیم : قاسم اباذری