تبیان، دستیار زندگی
سه شعر از محمد علی شاکری یکتا: 1. سایه‌های مزاحم با تکه‌ای ذغال روی سفیدترین لحظه‌های روز خورشید را سیا ه خط می‌کشد: در کوچه‌ها نمی‌شود از آفتاب گفت. .....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سایه های مزاحم

سه شعر از محمد علی شاکری یکتا

سایه های مزاحم

1.

سایه‌های مزاحم

با تکه‌ای ذغال

روی سفیدترین لحظه‌های روز

خورشید را سیا ه

خط می‌کشد:

در کوچه‌ها نمی‌شود از آفتاب گفت.

آواز می‌خواند

و ماه را از آسمان هرشب عشاق پاپتی

خط می‌زند:

در کوچه‌ها نمی‌شود آواز خواند و رفت.

گاهی میان یک شب برفی

پندارهای خود را

پرتاب می‌کند

به سایه‌های مزاحم:

یخ می‌زند کلام شبانه در این فصل زمهریر .

گاهی میان چله‌ی تابستان

مواج ،

نادیدنی ،

از ژرفنای گرمی یک قلوه سنگ

پا می‌نهد برون

و محو می‌شود

در هرم آفتابی تقدیر:

در کوچه‌ها نمی‌شود از سایه‌سار گفت.

در قهوه‌خانه‌ی محله‌ی دیروز

یک صفحه روزنامه‌ی فردا را

می‌خواند

مچاله می‌کند و باز

می‌خواند

مچاله می‌شود و باز:

در قهوه خانه‌ها نمی‌شود از روزنامه گفت.

وقتی که خسته است

بر داربست تاک کهن سال خانه‌اش

خود را به دار می‌زند

تا دانه‌های انگور

به مرگ او

عادت کنند:

این مرگ سبز را نمی‌شود از تاک‌ها گرفت.

هنگام تشنگی

از آبخیز دلهره می‌نوشد

گاهی کتاب اول خود را برمی‌دارد

از مرز سال‌های الفبا

رد می‌شود

روی سفیدترین ذهن کوچه‌ها

حروف الفبا را خط می‌زند

خود را

خط می‌زند

مچاله می‌شود و باز

روزنامه‌ی فردا را

با تکه‌ای ذغال گداخته

تکرار می‌کند:

2

در فصل زمهریر

سایه‌های مزاحم

در کوچه‌ها

تکرار می‌شوند

روی

سفیدترین لحظه های روز.

تحریر دوم/ آبان1387

2.

70 – میخ برای دیوار سیمانی

تو حادثه‌ای.

ساعت 8 صبح تفرج‌کنان از ملکوت می‌آیی

آهسته آهسته از من و این راننده‌ی تاکسی

هیولا می‌سازی

برای اخبار رادیو دشنام می‌آفرینی

نگون‌بار می‌کنی رخسار کسی را که روزنامه می‌بلعد.

حالا هرچه می‌خواهی بپرس

پاسخ دلهره‌آوری برایت کنار گذاشته‌ام.

*

بارانکی خرد خرد.

دلهره‌ی نشستن.

در ساعت 30/8 میان آمدن و رفتن

ولو می‌شود زن صبحگاهی کنار اولین ایستگاه اتوبوس.

دیوار سیمانی.

اعلامیه‌ی حقوق بشر برای مردگان.

*

راستی! فرصت بده کمی فکر کنم

پشت چراغ قرمز

که از خوش رقصی‌اش ماه زده می‌شویم.

فرصت بده کمی من و این دیوار سیمانی

رنگ کنیم تیله‌ی چشم آن بیچاره را

که بیرون ریخته اسرار ازلی‌اش

و کف خیابان راه افتاده با گامی شتابزده و

نمی‌داند به کدام سیاره سفر کند.

*

گفتم. تو حادثه‌ای

پرسش‌هایت حادثه است

درست ساعت9 اخبار رادیو قطره قطره آب می‌بارد

روی صورت من که میخکوب شده‌ام روی دیوار سیمانی

و در ساعت مقرر زیباتر از سایه می‌گذرم

و شب که پا پس می‌کشم از ماه خنده‌آور

که قاه قاه

با میخ روی دیوار سیمانی یادگار می‌نویسد.

تا بخوانند در سرزمین هزار چهره‌ی عبوس

تا بخوابند زیر آسمان بی‌نواترین شهرصبحگاهی

با خاموشی پریزادگانش

دعای ملتمسانه‌ی مردگان و غمبادهای فصلی

با اشک‌های موسمی اش که خردک خردک

می بارد  در ساعت 8 صبح

پاک می‌کند آثار جرم بی گناه ترین شهروند زمین را.

3.

به همین سادگی

(با یاد عمران صلاحی)

من و پاییز باهم پیر شدیم.

تو نبودی

باد آوازی محلی می‌خواند

بهتر بود برمی‌خاستی

از فریاد کودکان و آتش‌بازی آخر سال می‌گفتی

شاید هم بهتر بود خنده‌ات را با پرنده‌ای قسمت می‌کردی

که از ترس به صاعقه پناه برده و

کنار گور تو پرپر زد.

*

روزگار آخر شد.

به همین سادگی.

روزنامه‌ها برندگان مرگ تواند.

نقاشی‌ات کردند.

از پوسته‌ی رنج‌هایت زره‌ای ساختند

برای خواننده‌ی سربه هوا و عادت صبحگاهی‌اش.

در بادخیز پاییزی

از برگ ریزانت مرثیه‌ها نوشتند

در شمارگانی که تکثیر مرگ است

و به همین سادگی لبخندت را گریستند.

اما سرنوشت تو فقط این نبود

عصر جمعه کنار پرچینی که خاطره‌ی باغ ساران بود

دست در دست کودکی که ریل راه آهن را دوست می‌داشت

پیر شدیم

درست در پاییزی که تو نبودی.

بخش ادبیات تبیان


منبع: وازنا