تبیان، دستیار زندگی
یکی بود، یکی نبود. دو نفر بودند که با هم دوستانی خیلی صمیمی و مهربان بودند. یکی از این دو دوست، اسبی داشت و اسبش را هم خیلی دوست...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چشم صاحبش اثر دیگری دارد

اسب

یکی بود، یکی نبود. دو نفر بودند که با هم دوستانی خیلی صمیمی و مهربان بودند. یکی از این دو دوست، اسبی داشت و اسبش را هم خیلی دوست می داشت.

یک روز کسی که اسب داشت، پیش دوست دیگرش آمد و گفت: «برایم کاری پیش آمده که مجبورم مدتی به سفر بروم دلم برای تو که بهترین دوستم هستی، خیلی تنگ می شود. اما مشکلی هم دارم که کسی جز تو نمی تواند آن را حل کند.»

دوستش گفت: «خیر پیش. امیدوارم که سفر بی خطری در پیش داشته باشی. هر کاری از دست من ساخته باشد، برایت می کنم. بگو ببینم مشکلت چیست؟»

صاحب اسب گفت: « می دانی که من اسبم را خیلی دوست دارم. جایی که می خواهم بروم خیلی دور است و نمی توانم اسبم را با خودم ببرم. مشکل من این است که در خانه ام کسی نیست که مثل من به اسبم رسیدگی کند، به موقع آب و جو و علوفه اش را بدهد، تیمارش کند و مواظبش باشد. اگر تو مسئولیت نگهداری از اسبم را به عهده بگیری، می توانم با خیال راحت به سفر بروم و دیگر مشکلی و ناراحتی ای نخواهم داشت.»

دوستش گفت: «ای بابا! چه حرف ها می زنی! نگهداری از اسب تو که کاری ندارد. آن را بیاور به خانه ی ما و خیالت راحت باشد مطمئن باش که نمی گذارم به اسبت بد بگذرد و بهتر از تو مواظب خواب و خوراکش خواهم بود.»

صاحب اسب، از دوستش تشکر کرد و فردای آن روز، پیش از آنکه به سفر برود، اسبش را آورد و به دوستش تحویل داد. اسب زرنگ و خوش هیکل و قبراقی بود. دوست صاحب اسب، تصمیم گرفت که به خوبی به اسب دوستش رسیدگی کند و اسب را شاداب و سر حال نگه دارد تا دوستش از سفر برگردد.

صاحب اسب، تمام راه های نگهداری از اسب را به دوستش یاد داد و به سفر رفت. از فردای آن روز، دوستش چهار چشمی مواظب اسب بود. به موقع به اسب آب و علوفه می داد، به موقع تیمارش می کرد، به موقع اسب را برای پیاده روی و هوا خوری به دشت و صحرا می برد و خلاصه، هر کاری که از دستش بر می آمد برای اسب دوستش می کرد. انتظار داشت که اسب روز به روز چاق و چله تر و سر حال تر شود، اما بر خلاف انتظارش، حال اسب، روز به روز بدتر می شد تا آن جا که گاهی لب به آب و علوفه نمی زد و میلی به پیاده روی و هواخوری نشان نمی داد.

دوست صاحب اسب، هر چه بیشتر تلاش می کرد، کمتر نتیجه می گرفت؛ تا آنجا که دیگر می ترسید اسب دوستش از دست برود و او تا آخر عمر شرمنده ی دوستش بشود. خدا خدا می کرد و دست به دعا برداشته بود که دوستش هر چه زودتر از سفر برگردد و اسبش را تحویل بگیرد یا تغییری در حالت اسب پیدا شود و آبی به زیر پوستش برود و سر حال بیاید.

خدای مهربان دعای دوست صاحب اسب را پذیرفت و یک روز به او خبر دادند که دوستش به زودی از سفر باز می گردد.

با اینکه خبر باز گشت دوستش خبر خوبی بود، او حال و روز خوبی نداشت. اسبی که قرار بود به صاحبش برگردانده شود، دیگر همان اسب چالاک و سر حال نبود. لاغر و مردنی شده بود. به همین دلیل نمی دانست به صاحب اسب چه بگوید و برای بد بودن حال اسب چه دلیلی بیاورد. مطمئن بود که صاحب اسب فکر می کند به خوبی به اسبش رسیدگی نشده است. این موضوعی بود که او را خیلی رنج می داد.

بالاخره صاحب اسب از سفر برگشت. دو دوست بعد از مدت ها یکدیگر را دیدند و از دیدن هم خوشحال شدند. صاحب اسب از ماجراهای سفرش برای دوستش تعریف کرد و از این که دوستش زحمت نگهداری اسب را به عهده گرفته بود، خیلی از او تشکر کرد.

وقتی حرف به اسب کشیده شد، آه از نهاد دوست صاحب اسب برآمد. چند بار تصمیم گرفت به دوستش ماجرای اسب را بگوید و برایش قسم بخورد که هر کاری از دستش بر می آمده برای اسب کرده است و... اما از ترس ناراحتی او لب فرو بست و حرف نزد.

وقتی گپ و گفت و گوی آن ها تمام شد، صاحب اسب دستی به پشت دوستش زد و گفت: «حالا برویم به دیدن اسبم که دلم خیلی برای دیدنش تنگ شده است.»

دوستش دلش می خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد. با هر سختی و رنجی بود، در کنار صاحب اسب به راه افتاد تا به اسب رسیدند. برخلاف انتظار او، صاحب اسب از دیدن حال و روز اسبش ناراحت نشد. صورت اسبش را بوسید و دستی به یال و دمش کشید. اسب از دیدن صاحبش خیلی خوشحال شد. از شادی شیهه ای کشید و پا به زمین کوبید و مشغول خوردن آب و علوفه شد. رفتار اسب طوری بود که دوست صاحب اسب کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورد.

اسب

زبانش باز شد و من من کنان به صاحب اسب گفت: «دوست من! شاید باور نکنی که من شب و روز مواظب اسبت بوده ام و برای سرحال نگه داشتن اسب زحمت کشیده ام. متاسفانه اسب تو روز به روز ناراحت تر می شد و تلاش های من بی فایده بود. من از این که نتوانسته ام از اسب تو به خوبی نگهداری کنم، واقعاً شرمنده ام. مدت ها بود که صدای شیهه ی اسبت را نشنیده بودم و ندیده بودم که اسب با علاقه و میل آب و علوفه بخورد.»

صاحب اسب، لبخندی زد و گفت: «من مطمئنم که تو زحمت زیادی برای اسبم کشیده ای. اگر زحمت های تو نبود یا من این اسب را به کسی دیگری سپرده بودم، تا حالا مرده بود. من اسبم را می شناسم. او به من علاقه ی زیادی دارد. وقتی چشمش به چشم من نیفتد، حال و حوصله اش را از دست می دهد. تو به او خیلی رسیدگی کرده ای، اما چشم صاحبش اثر دیگری دارد. ناراحت نباش. دو سه روز دیگر، مثل گذشته زبر و زرنگ و سرحال خواهد شد.»

دوست صاحب اسب، نفس راحتی کشید. خیالش راحت شد و اسب را به صاحبش داد.

از آن به بعد، وقتی که بخواهند به اهمیت کار و تلاش صاحب چیزی اشاره کنند و مثلاً بگویند دایه هر چه هم که مهربان باشد، جای مادر را نمی گیرد، این مثل را به زبان می آورند.

بخش کودک و نوجوان


مثل ها و قصه هایشان،قصه های مهر_مصطفی رحماندوست_صفحه 35

* مطالب مرتبط:

ناخورده شکر نکن

رحمت به دزد سرگردنه

صبر کن و افسوس مخور

با بزرگان پیوند کرده

پنبه دزد

بلایی به سرت بیاید که...

بنازم این سر را

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.